کاش اون‌شب لال می‌شدم و نمی‌گفتم که دوستش دارم. کاش عادت می‌کردم به تنهاییام. کاش بلد بودم گلیم خودم رو از آب این دنیا بیرون بکشم و اینجور نبودم که هربار و هربار آویزون یه نفر برای عشق ورزیدن بشم برای دوست داشته شدن. مح داره عذاب می‌کشه و همه‌اش مقصرش منم. دستم به هیچ کاری نمی‌ره. لش کردم و هی فکر می‌کنم اگه میم هم نبود بودن من با این بچه به هزار دلیل اشتباه بود و حالا چمه که پابندشم و دست نمیکشم؟ کاش اون میذاشت و میرفت من که بلد نیستم. من کلا تموم کردم بلد نیستم کلا امتناع بلد نیستم، چی بلدم آخه با این ۳۵ سال سنم؟ جز که آرزوی عشق ورزیدن و دریافت عشق؟

خسته از خودمم و سختترین و به‌جاترین کار پایان به این زندگیه. گوشیم رو بندازم تو آب و همه‌ی آثار رو پاک کنم و با خودم وداع کنم.

چرا اینقدر تموم کردن سخته؟ چون باید با خودت که یه عمر عاشقش بودی و باهاش بودی وداع کنی و خب این سختترین کاره. اما من باید بتونم، دیگه بسمه زندگی و رنج کشیدن، این کثافت هم شد زندگی آخه؟ هی گند می‌زنم، هی خیانت می‌کنم، هی درد می کشم. جدا بسمه. کافیه یه کم شجاعت به خرج بدم کافیه قوی بشم و قدم آخر رو بردارم. لعنت به من . حتی با طرح خودکشی هم دارم لاس می‌زنم. حتی این اشک‌ها رو هم که میریزم دارم خودم رو روحی می‌کنم و بعدشم همونم که بودم.‌. هیچ بر هیچ .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها