زمستان که می‌شد گردن درخت‌ها آویزان بود از بار زیاد پرتقال و نارنگی. یک درخت بزرگ وسط حیاط خانه بود که پیر بود و آن اواخر تنها چند تایی نارنگی ببار می‌نشاند. یادم نمی‌آید دور آن درخت می‌دویدیم و بازی می‌کردیم یا نه. دو تا باغچه بود پر از گل و گیاه و من کلی عکس از آن دوران و آن روزها کنار آن باغچه‌ها و درخت‌ها دارم اما سال‌هاست به درخت‌های بی‌برگ و بار تهران و خیابان ولیعصر دل بسته‌ام و سالهاست با چنارها هم‌کلامم. با کافه‌‌ی ساختمان اسکان در زمستان‌ها گرم می‌شوم و خنکای دارآباد در تابستان حالم را خوب می‌کند. تمام محدوده‌ی نگاهم همین شهر دود و آلودگی‌ست که عجیب فریبنده است برایم، آنقدر که به تمام بی‌قوارگی‌هایش دلباخته‌ام و از گم شدن در شلوغی‌هایش حظی می‌برم.

فکر می‌کنم دیگر آن آدم نوستالژیک نیستم که بودم. امروز فرهاد بوی عیدی می‌خواند و دلم نتپید برای عیدهای پیش، دیگر گذشته را نمی‌جورم. دیگر هیچ پیوندی ندارم با آن زمان‌ها. تا همین چند وقت پیش چهره‌ی کودکانه‌ی پسردایی من را می‌برد به دنیای قدیمم. یا عکس شهدا من را به عین پیوند می‌داد اما حالا هم تصور صورت کوچولوی پسردایی‌ِ شیرین دور است و هم آن اتاق و عکس‌ها و خاطرات شب بیدار ماندن‌ها دیگر نیست. مدت زیادی‌ست که پیوندم گسسته است دلیلش را هم می‌دانم منتها امروز که فرهاد نتوانست من را به گذشته‌ها ببرد خیالم تخت شد که همین یک‌ذره‌ای که گاهی با ترانه تو کوچه پس‌‌کوچه‌ها گم می‌شدم هم تمام شده. حالا دیگر اکنون و اینجا اول و آخر من است تا اینجا که هستم. پشتم کوهی از هیچ و روبرویم هم هیچ و بقول امام علی به گمانم که می‌گفت زندگی ما بین دو هیچ است. اکنون اینجایم، بین دو هیچ بزرگ.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها