شهر من گور آرزویم شد

مم دیگه بچه نیستم، بزرگ شدم می‌فهمی مری بزرگ شدم من باید رو پای خودم وایسم باید دست بکشم از خیالات بافی و بچه‌گانه چسبیدن به رویا و خواستن نشدنی‌ها. هم خودم رو رنجور می‌کنم و هم دیگرانی رو. 

مح مست کرده، کاش منم می‌تونستم مست کنم و اندکی بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.

خسته نشدنی مری؟ درد از پا ننداختت؟ چته خب؟ چرا دست نمی‌کشی؟ چرا تموم نمی‌کنی؟

من زندگی تشکیل دادم و خانواده دارم، یه خانواده‌ی بغایت خوب ولی همش بدنبال هیجان این دلم و واقعیت اینه که این یک اعتیاد باید ترکش کرد. بفهم مری زندگی یه واقعیته با گوشت و پوست و استخون توش قرار گرفتی پس نمی‌شه به این راحتی خیالاتت رو دنبال کنی. زندگی محدودیت‌های فیزیکی خودش رو داره بفهم. تو از زندگیت و خونواده‌ات و میم راضی‌ای و هیچی کم نداری پس چرا محبت یه غریبه اینجور بی‌تابت کرده؟ مگه میم کم بهت توجه و محبت داره بی‌انصاف؟ یکم آدم باش تو رگهات خون باشه سنگ نباش.

این می‌تونه پایان خوبی باشه به تمام اون عادت گندی که بهش چسبیدی بکنش و بندازش دور. زندگی کن تو واقعیت و حواست به داشته‌هات باشه. بله واقعیت محدوده و خیال تو فربه و ربطی نداره تو واقعیت رو واسه یه خسال فربه خراب کنی. تو قراره دکتر بشی یادته؟ آی‌پی‌ام خارج . 

همینجور که دارم می‌نویسم هی با خودم می‌گم که چی. تا این من عوض نشه هیچی عوض نمیشه.

باید این من رو عوض کنم، یه من عاقل و بالغ بشونم جاش. باید آدم بشم پرتلاش بشم.


مشخصات

آخرین جستجو ها