باز هم سگ افسردگی و پاچهی ما
این روزها به شکل بدی در نوسانم و از وقتی هم که م مرا حذف کرد افسرده حالتر شدهام.
میم گیر داده به خودشناسی و تناقضهایم و من خودم یک لنگ پا در شرف افسردگیام. حال و روز هیچ خوب نیست. چاق، افسرده، از درس عقب مانده و و و
چیکار میتوانم بکنم با این خودم؟ از زندگی سیرم و با هیچ احدی هم میل سخن ندارم.
سوالهایی توی سرم است که آزارم میدهد. سوالهایی مثل "که چی" و جواب هیچی .
درد دارم به واقع و ریشهی دردم را نمیدانم. سه روز میشود مسواک نزدهام.
دارم با خودم به شدت کلنجار میروم که سرپا شوم.
فقط هم برنامهریزی درمان درد من است میدانم.
تنبل شدهام و کمی یا نه خیلی زیاد از درس و زندگی منظم و خوب دورم. باید فکر کنم و برنامه بریزم و کمی با خودم بیشتر وقت بگذارم. رژیم هم که افاقه نکرد و شیوه همان است که بود. کمی هافوبر بخوانم و خلاصه کنم شاید میلم به درس برگشت. آ میگفت متافیزیک هگل را ۱۰۰ باری خوانده و بسا بیشتر. از اینهمه انگیزه و پایداری و هدفمندیاش لذت میبرم. کاش کمی بیشتر دل بدهم.
وقتی رویا را خوب بپروری، سرزمین رویاهات جایی میشود نزدیک و تو راحت نیتوانی هرشب سرت را روی بالش بگذاری و سُر بروی به سرزمین عجایبت. در آنجا میتوانی دست معشوقت را بگیری و با او عشقی واقعی بورزی، از پایاننامهات دفاع کنی، سوار اسب خیال به کشور مورد علاقه ات مهاجرت کنی و بشوی یک فیلسوف تمام عیار و خلاصه هرآنچه خوبی که در ذهن داری را ببینی. میدانم همیشه هم چنین نیست اما خیلی وقتها اینجور است. اینکه میتوانی دنیا را تصاحب کنی در خواب و خیال.میشود همین هم بس ات باشد و بیخود در پی تحقق واقعی آنها نباشی. مگر عالم چیست جز همین خوابی در خوابی و جز درک همین لذتهای کوچک؟ پس اگر تو در خوابت فرصت تجربهی رویایت را داری سرت را بالا بگیر و بدان از خوشبختان واقعی عالمی که تمام خوشیها را یکجا بدون مشقتش حس کردهای.
و اما زندگی در بیداری که لااقل ۱۴ ساعتی میشود. درس، مطالعه، ذوق برای پیشرفت و تحقی رویا در این سوی زندگی و اینکه یعنی قانع نبودن و اکتفا نکردن به خوابها.
باشه سعی ام رو میکنم. تلاش، صبر، استقامت باید کهاینها را در زندگی پیاده کنم. امروز کلاس آ رفتم. میگفت فقط متافیزیک هگل را بیاغراق ۱۰۰ بار خواندهام و مثلا کانت را که کارم نبوده ۲۰ بار خواندهام و من بیشتر عاشقش شدم. میدانم بین ما تمام شده لکن او همیشه معشوق دوستداشتنی و خواستنی من است. بیشتر از م دوستش دارم اگرچه با م خوشترم. بگذریم ، م هم خیلی تلاش میکند. من نمیخوام مثل آدمهای معمولی، مثل مامانم و بابام باشم میخوام تلاش و سختی رو مزه کنم. کاش دوباره طعم سختکوشی رو بچشم و البته این دیگه نه در خواب که در واقعیت.
روزهای نزدیک یه آدم عاشق مجنونی می شم که دیگه جام تو این بدن نیست. به م پیام دادم، به ح پیام دادم، هی گدایی عشق، هی بیقراری. عدم رضایت هم جزء دیگر ماجراست. مثلا همین که بلد نیستم حالم را توصیف کنم و رد خودم را برساختار کلمات بگذارم. همین چاقی و همان درس نخواندن و و و . کلافگی که دیگر هیچ.
دیگه اینکه تصمیم دارم آدم با دیسیپلین داری بشم. سبک و سیاق خودم رو داشته باشم و بقولی تریپ داشته باشم.
امشب مسواک نزدم، حالم خوش نیست و حال هیچ کاری رو ندارم. تا فردا چگونه پیش رود
چنگ می زند به سینهام، این بیکرانه خواهش بودن.
این روزها سبکم سبکتر از همیشه، مثل سالهای دور آن وقتها که عشق برایم شکلی چنین نداشت و تمنا برای هیچ نبودن.
چنگ میزند آن دم تماشا، آن خندهی محو و آن نگاه روبرو.
چنگ میزند و سکوت میکند. دلم پرواز نه راه رفتن میخواهد، قدم زدن با گامهای کوچک و تماشای جهان بیکرانه.
دلم، دلم، دلم، کجا گمت کردهام که چنین آورهای. کجا دستت را نگرفتم و پا به پایت نیامدم که اینقدر دوری، آه دلم دلم دلم مرا ببخش من هنوز هم دیگری را و هوس را بیشتر از تو میخواهم و هربار زخمیست که به جان تو مینشانم.
آه دلم چرا حواسم به تو نبود؟ چرا گمت کرده بودم؟ چرا بغلت نکردهبودم نازک قشنگ و کوچک من. تنها داشتهام و تنها سرمایهام. چقدر این سالها چنگ به رویت کشیدم و ندیدم. چقد ر ظلم در حقت روا کردم.
آه دلم مرا ببخش. خودت را نشانم بده.
دو روز است که با م به هم زدهام و فیسبوکم را چک نمیکنم. همین حالا هم با ترس مینویسم که نکند خودم را چشم بزنم، اما مینویسم چون موفقیتیست در این دو روز که هم ۳ ساعت هر روز درس خواندم و هم با خودم بیشتر بودم و خوشتر، بی تمنا و کاش این بیتمنایی دوام داشته باشد. خواهم که نخواهم؟! نمیدانم شرایط چگونه پیش خواهد رفت اما کاش دوام یابد. اگرچه تمنای عشق رهایم نمیکند لیکن باید حالم را بلد بشوم و با تشنگی سر کنم و کاش یادبگیرم کوه شوم.
زمستان که میشد گردن درختها آویزان بود از بار زیاد پرتقال و نارنگی. یک درخت بزرگ وسط حیاط خانه بود که پیر بود و آن اواخر تنها چند تایی نارنگی ببار مینشاند. یادم نمیآید دور آن درخت میدویدیم و بازی میکردیم یا نه. دو تا باغچه بود پر از گل و گیاه و من کلی عکس از آن دوران و آن روزها کنار آن باغچهها و درختها دارم اما سالهاست به درختهای بیبرگ و بار تهران و خیابان ولیعصر دل بستهام و سالهاست با چنارها همکلامم. با کافهی ساختمان اسکان در زمستانها گرم میشوم و خنکای دارآباد در تابستان حالم را خوب میکند. تمام محدودهی نگاهم همین شهر دود و آلودگیست که عجیب فریبنده است برایم، آنقدر که به تمام بیقوارگیهایش دلباختهام و از گم شدن در شلوغیهایش حظی میبرم.
فکر میکنم دیگر آن آدم نوستالژیک نیستم که بودم. امروز فرهاد بوی عیدی میخواند و دلم نتپید برای عیدهای پیش، دیگر گذشته را نمیجورم. دیگر هیچ پیوندی ندارم با آن زمانها. تا همین چند وقت پیش چهرهی کودکانهی پسردایی من را میبرد به دنیای قدیمم. یا عکس شهدا من را به عین پیوند میداد اما حالا هم تصور صورت کوچولوی پسرداییِ شیرین دور است و هم آن اتاق و عکسها و خاطرات شب بیدار ماندنها دیگر نیست. مدت زیادیست که پیوندم گسسته است دلیلش را هم میدانم منتها امروز که فرهاد نتوانست من را به گذشتهها ببرد خیالم تخت شد که همین یکذرهای که گاهی با ترانه تو کوچه پسکوچهها گم میشدم هم تمام شده. حالا دیگر اکنون و اینجا اول و آخر من است تا اینجا که هستم. پشتم کوهی از هیچ و روبرویم هم هیچ و بقول امام علی به گمانم که میگفت زندگی ما بین دو هیچ است. اکنون اینجایم، بین دو هیچ بزرگ.
مدتهاست که یا افسردهام و البته به لحاظ بیولوژیکی و یا حالم خوبه، مدتهاست یه غم دلنشین به سراغم نیومده. دیگه کسی نمونده که غمش رو داشته باشم. یه ور منم و یه ور دنیای خشک و ممتد. مدتهاست در افسرده حالی و خوشی غرقم و هیچ حال معنوی اگر بشه اسمش رو گذاشت معنوی رو تجربه نمیکنم. امروز داره یه غمی سر میخوره تو دلم و من شاد شدم، نره از یادم! کاش این غم چند ساعتی مهمون دلم باشه.
آغاز سال نو خورشیدی ایرانی نزدیک است. امسال هم دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم، برعکس ۹۷ که سفره چیدم و برنامهها داشتم. امسال اما تصمیم دارم. تصمیمهایی برای آینده، کاری که هیچ وقت نکردم. دارم فکر میکنم این لش شدنم کارمای خیانتم به میم است شاید. اما سرپا خواهم شد. لااقل برنامه دارم که سرپا شوم.
بدجور هوای م را دارم. دلم تنگ است و بدتر اینکه ع رفته شیکاگو و خب م آنجاست و من هوایی شدهام. دلم ععشق، حال، آمریکا و و و میخواهد اما یک چیز را خوب می دانم و آن هم اینکه میم همه چیزم است و من بدون او نمیتوانم زندگی کنم. پس فکر کردن به م بیهودگیست و هوس و زیاده خواهی شاید روزی پشیمان شوم اما امروزم را مطمئنم که درست زندگی کردم و درست انتخاب کردم. دل هم هرچه بگووید نمی روم. حتی در همین فقری که گریبانمان را گرفته عقل بهتر میداند که آرزوها را باید ساخت نه آنکه از آسمان نازل شود. پس برای زندگی بهتر و آمریکا و و و تلاش میکنم. من باید برم.
۲ روز رفتیم پیِ خونه و درنهایت همون اولین خونهای که دیدیم رو انتخاب کردیم. خونهها سرسام آور گرون شدن و اگر پولی که بابا داد نبود معلوم نبود کجا میتونستیم خونه کرایه کنیم. اوضاع اقتصادی روز به روز بدتر میشه و اوضاع کار و پروژه هم روز به روز بدترتر. احساس فقر دارم و زبونی، اگرچه خونهای که انتخاب کردیم بد نیست. نگرانم و فقط مرگ و ارثیه میتونه ما رو به نون و نوایی برسونه. عاشقی تو فقر از سرم رفته. کلافهام و احساس میکنم باید کار کنم ولی با این سن و تغییر رشته کجا و چیجوری؟ میم هم که تن به کار نمیده، یعنی تنبله لااقل از نگاه من و تو این اوضاع.
رسما بدبختیم و داریم شیک زندگی میکنیم، تا کی یا حباب شیکی بترکه یا قرعهکشیای چیزی برنده بشیم. از بچگی چشمم دنبال برنده شدن بود. اوضاع بیریخت بوده و خواهد بود و ما همچنان فقیر فقیر. فقیر.
اومدم کتابخونه و در مواجهه اول فردی رو دیدم شبیه به عشقی دور. فیلم هوس هندستون کرد و کار و بار از سرم رفت. رفتم و نشستم منتظر تا که دوباره ببینمش و مطمئن بشم. دیدم، نبود و کسالتی من رو در بر گرفت.
دلم غمی شیرین و آهستگی میخواد و بعدش سر خوردن در عاشقی اما خوب که نگاه میکنم همهی اینها مانع درس و بحث و پیشرفته. نه که حالا کار خاصی میکنم، نه، اما نمیتونمم وا بدم، خلاف عقلانیتم هست. احساس میکنم هرچی میگذره محدودیتها بیشتر میشن و اامها برای انتخاب بیشتر و عرصه برای رهایی تنگتر و زندگی تلختر
خستهام از زندگی پوچی که دارم، قرصها مانعاند که به خودکشی فکر کنم اما هرچی میگردم راهی دیگه پیشروم نیست. کاش کمی شجاع بشم.
این هم آخر این رابطه. هر چیزی توی این عالم تموم شدنیه، و من چقدر خنگم که درس نمیگیرم. همه چیز. همه چیز. رابطه با م هم تموم شد، باید میشد مثل همهی رابطههای این سالها. ذهن ی من رابطهای جدید میجوره.من غمی محو تو دلمه و حالم معمولیه و فقط باور نمیکنم، حتی همین حالا که دارم اینها رو مینویسم یه امید گنگی مانع میشه باور کنم بینمون تموم شده. خوابم میا و نمیاد ولی باید بخوابم. روز سختی در پیشه روزهای سختتری هم. باید دندون به جیگر بذارم و پیش برم.
امروز نسیم از موفقیت نوشت، از ی تو فروردین و شروع از اردیبهشت، از اینکه هر کوچکترین کاری که الان بکنی آیندهت رو دستخوش تغییر کردی.
باید زبان بخونم، هر روز و خیلی جدی روزی ۳ ساعت.
بدتر از این نمیشد هرچی به م التماس کردم باهام حرف نزد. راستش خودم هم میلی نداشتم و ابراز تمایلی که احتمالا فهمیده بود الکیه فقط برای روز مبادا بود که خب هیچ. به استاد هم پیام دادم که شرط عاشقی چیه جواب نداد و من حالا تنها و بیعشقترینم.
پوووف
میم حال و روز روحی خوبی ندارد. مدام عصبانی است و به عالم و آدم گیر میدهد. م پیامی نداده و غمی البته اگر مشکلاتم با میم بگذارد، روی دلم نشسته. تهاش چی؟ هیچی. میم که اینقدر دوستم داره میگه ازم خسته شده. چی بگم و چی بخوام. حالم خوش نیست و تین ناخوشی معلوم نیست تا کی قراره ادامه پیدا کنه. دارم هر روز می جنگم برای زندگی و دراومدن از چاه افسردگی و هر روز هم یه داستان دارم بساطیه. به چی دلم خوشه؟ چرا چارچنگولی چسبیدم به زندگی؟ نمی دونم شاید فقط ترس از مردنه .
احساس میکنم شبیه تکه سنگی شدهام از بس که در این چند سال اخیر هر مهری و هر رنج و غمی را تعبیر و تفسیر کرده و تقلیل دادهام. این سالها احتمالا بدترین سالهای زندگیم خواهند شد بس که هیچ نبودم و هیچ در من اثر نکرد. یکی را داشتم و تمام مهر و عشقم را که البته این هم تفسیر شده و تقلیل داده بودم نثارش کردم و از همهی عالم بریدم. مهر و مهربانی حاصل خودخواهی بود و غم و رنج حاصل خودخواهیای دگر.
امروز با فیلم و کنسرت نامجو دلم لرزید، نه اینکه همزاد پنداریای با او داشته باشم، هیچ اتفاقا خیلی دربند مادر و پدر و خانوادهام نیستم. دلم از غمی لرزید که هیچ جور نمیتوانستم تفسیرش کنم و تقلیلش دهم. غمی که چون لکهی سیاه رفع نشدنی روی دلت خواهد ماند تاابد. من اتفاقا خیلی هم اهل نامجو نبودم، گهگداری گوش میدادم اما نه خیلی جدی دنبالش نمیکردم. حالا دلم غم دارد و عادتی دارد تلاش میکند تقلیلش دهد و نمیتواند.
شخصیت سلب نامجو را دوست دارم، دوست داشتم آنجور شوم نه اینجور . دوست داشتم غم داشته باشم اما ظرفیتم را بالا ببرم و غم ردی بر من نگذارد و پیش بروم اما راه را اشتباهی رفتم من بیشتر غمها را تفسیر کردم به جای آنکه دل را خانهی غم کنم منتها با آن کنار آیم. شاید هم تقصیر قرصهاست که سنگم کرده! هرچه هست این من را هم نمیپسندم.
میدونی کارما یعنی چه؟ یعنی همین حال الان من، همین که یه گوشه از جهانم که دوستش ندارم. همین که اندوه دلخواه دلم را ندارم. همین که از همه چیز ماندهام. همین که از کلمهها دورم و نه حالی دارم و نه احوالی.
من سالهاست دارم با خودم با میم با زندگی بد میکنم. ساهاست به همه چیز خیانت میکنم. حتی دلم برای خودم تنگ نمیشود. حتی سوزی به دلم نیست از اینهمه هیچ.
استاد میگفت شاید از درد زیاد است که اینجور شدهای اما خودم میدانم کارماست. بازگشت بدیهایم با خودم، میم .
م جوابم را نمیدهد و راستش هیچ غمی ندارم. آیا من مردهام؟ آیا خونی در رگهایم جاریست؟ چرا هیچ حسی ندارم؟ چقدر کرخت شدهام.
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنونها میمانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی میگردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم میگردم.
رو تخت تنم یک رباط مچالهست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست میبرم تا مسکنی برلی دردم بشه.
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بیکسس.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
تمام.
م تمام شد.
بیطاقتی نکن دلم.
تو همین رو میخواستی، یه غم. یه غم شیرین.
این هم غم شیرین.
مزه مزه کن مثل اسپرسوی تلخ هر روزت و صبر کن تا به جانت بنشینه.
این غم هم رفتنیه، مثل شادی، مثل درد، مثل همهی داشتنیهای خوب و بد.
باید که صبر کنی و بذاری ته نشین بشه.
م یا هر کس دیگهای . فرقی نمیکنه. تمام میشه همه چی پس خوب دل بده به لحظهها و عمیق درکشون کن تا تموم بشن
انتظار، انتظار، انتظار .
بخش شیرین و خفهکنندهی عاشقی. اونجا که معلق میشی بین شوق و کشش خواستن و خستگی و نخواستن، اونجا که دلت میخواد زمان بگذره و یه قاب عکس دلخواه رو زمانه بهت هدیه بده. و هیچ در انتظارت نیست. همهی معشوقها در طول زمان یک شکلاند. حتی تو وقتی معشوق بودی هم چنان کردی.
درد وجودم رو پر کرده و اشک به لبهی چشمهام رسیده و من تمام خواستن رو نثار یک هیچ بزرگ کردم و حالا اگرچه هنوز از خواستن خالی نشدم اما میدونم رو به اتمامه و م هیچ وقت برنخواهد گشت و زندگی همینجور خواهد ماند چون ما انتخاب کردیم . چون من انتخاب کردم که به همین روال زندگی کنم. ریسک انتخاب م برای ادامهی زندگی ریسک خودکشی برای پایان روال متداول و البته خوب و دلنشین زندگی بود و من اهل خودکشی نیستم.
منتها درونم پر از بغضه و با هر دم و بازدمی دارم قورت میدم و هربار نمی گوشهی چشمم رو خیس میکنه و من سریع با پشت دست پاکش میکنم تا که دنباله دار نشه.
نمی دونم م در چه حالیه؟ باهام حرف نمیزنه حتی یک کلمه و نمی دونم چه تصمیمی داره! البته از این سکوت برمیاد که همه چیز تموم شده باشه اما من همچنان باور نمیکنم. هربار پیام میدم و انتظار
اشکم غالب شد و جاری شد و من هنوز مرددم که آیا واقعا کنار گذاشته شدم؟ برای همیشه؟ یا میتونم با خواهش اون رو به خودم برگردونم
من هیچ وقت عاشق خوبی نبودم. هیچ وقت بلد نبودم. من همیشه کنار گذاشته شدم من دلم تنگه براش من دوستش داشتم و این جای زخم هیچ وقت فراموش نمیشه .
م همه جا بلاکم کرده. باورم نمیشه، غمگینم، دلم میخواد باهاش حرف بزنم، با یکی حرف بزنم
پووووف حوصلهام از زنده بودن سر رفته
خیلی نامرده. بعد اونهمه رابطه. چیکار دارم خب؟ یه لایک تو اینستا . چرا اینجور نامرد آخه؟
همشون همینن، تهش بلاکت میکنن و تمام .
دارم برمیگردم به زندگی و همهاش از آنجایی شروع شد که ح گفت تو دلت میخواد احساس جوونی کنی و عشق و رمانتیکبازی رو واسه این میخوای. دلم ریخت. نمیتونم از اونموقع مغزم رو کنترل کنم. من دلم جوونی میخواد؟ راستش آره. من ۳۴ سالمه و یکسال دیگه تقریبا به نیمه عمرم میرسم و دستانم خالی و وسعت پیشرو تنگ و من دلم جوونی میخواد خب. خوب فهمید. با این حرفش شاید دیگه نتونم عاشقش بشم اما تلنگر خوبی بود. ۴ سال دیگه دلم ۳۴ سالگی میخواد.
یادته خانوم طاهری میگفت این یی که میشینن گوشهی استخر، با آرایش، و پفک میخورن و پاشون رو تو آب ت میدن جوونی نکردن؟ یادته خودت معتقد بودی مامان جوونی از دست رفته داره و داره دنبال اون میگرده با لباس و غیره؟
اما واقعیت اینه که باور ندارم میشه سبک خاصی تعیین کرد و آدمها رو محدود کرد به سن و سال تا یکجور خاصی لباس بپوشن و رفتار کنند و آرزو کنند. این به نظرم مهمتره. شاید من تو هر سنی دلم بخواد عاشق بشم و به کی چه؟ کی گفته عشق و عاشقی واسه زمون جوونیه و پا به سن که گذاشتی باید دلت بپوسه؟ من هنوز مثل ۱۵ سالگی عاشق میشم و قلبم میزنه و ابایی هم ندارم. تو بگو جوونی از دست رفتهت رو جستجو میکنی یا هرچی من اما زندگیِ یکبارم رو نمیخوام از دست بدم با این قوانین و قواعد.
وقتی ریکوئست فیسبوکش آمد دلم گواهی داد او از آنهاست که میشود با او عاشقی کرد. اکسپت و سلام علیکی تا ۱۹ اردیبهشت که پیام داد و گپی و بله من دامن از کف دادم و ۲۰ اردیبهشت ۹۸ وقتی تصویری با او حرف زدم دیگر تمام شد و او هم عاشقم شد. ح ۷ سال از من کوچکتر است. تنهاست، باکرهی انزوا و من را هم دوست دارد و شرایطم را پذیرفته و گفته بیا بدور از رمانس رفیق باشیم. رفیق شدیم و حالا گه گاه هوسش میآید و میرود. هیجانش کمتر است لکن ماندگارتر قرار است بشود.
دوستم دارد و دوستش دارم و رفیقیم. تجربهی جدیدی از رابطه.
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنونها میمانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی میگردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم میگردم.
رو تخت تنم یک رباط مچالهست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست میبرم تا مسکنی برای دردم بشه بیفایدهست.
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بیکسی.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
ح خیلی بزرگتر از سن خودش هست. یه آدم فهمیده و بالغ و جا افتاده. امروز ازم خواست تا دو هفته ازش دور بشم. نمیدونم چیکار کنم. کاش. فقط کاش پشیمون بشه
عین چند روز دیگه میاد اما من اصلا آمادگیش رو ندارم و دلم ح رو میخواد.
صادقانه نگاه میکنم اونم هیچی برام نداره جز هورمون. لعنت به من که اینقدر ذلیل هورمون شدم. دلم میخواد پشیمون شه و بگه بدون تو نمیتونم. دلم میخواد دوسم داشته باشه. لعنتی خیلی بزرگتر و جاافتادهتر از این حرفهاست. م هم که کلا بلاکم کرده. لیس فی الدار غیر نفسی دیار . حالم بده. امروز تولد میم هست و من اصلا حوصلهی هیچی رو ندارم. بقول ح دلم لاس زدن میخواد. خوب گفته، چرا تا حالا توجه نکرده بودم که دارم با این و اون لاس میزنم.
هرچیزی من رو نکشه قوی ترم میکنه.
این روزها درگیر عاشقی با یه پسر بچهام. کی فکرش رو میکردم به اینجا برسم؟ من؟ ح ۸ سال کوچکتر از منه اما عاقله مهم اینه که عاشقی میکنم. دلم میخواد یکی رو بخوام و دوست داشته باشم و ح مخاطب جهان من است. جهان عاری از عشق و احسلس من قرار است از خط خشک زمان بدر آید و منعطف شود به سوی او. از عشق چه چیز بیشتری نیخواهم جز انعطاف زمان و مکان؟
نشستم باهاش به درد و دل و حالا می بینم فکرش جای دیگهست. دردناک نیست؟ هست. دردناکتر هم میشه وقتی میفهمی داره میپیچونتت. من کجام؟ معلقم دوسش دارم و دوست داشتنش رو دوست دارم اما خوب که نگاه میکنم می فهمم در اشتباهم باید هرچع زودتر تموم بشه و این دندون لق رو بکنم.
چیه این من که همش دلش میخواد عاشق یکی بشه یا یکی عاشقش باشه! آخه یه بچه با کلی هوس جنسی و نمی دونم اگه جدا شم چی بدست میارم و چی از دست میدم
حالم خوب نیست. از این تردید و معلق بودنم خستهام. باید فکری کنم.
عاشقم و عشقم رو با حس و و اینها اشتباه نمیکنم. من عاشق ح شدهام. ح ۱۰ سال از من کوچکتر است و جوان و خام. چرا عاشقش شدهام را نمیفهمم. من پیرتر از اونم که عاشق یه بچه بشم. کاش همسن بودیم یا ازم بزرگتر بود اما سن چه تاثیری داره وقتی پای عشق نیونه. امشب باهاش درد و دل کردم و البته بهانه بود که باهاش حرف بزنم والا درد و دل کجا بود. اصلا درد که هیچ دل کجا بود؟
دوستش دارم و دلم میخوادش. اونم دوسم داره و .
برم بخوابم، حال این روزها شبیه حال آن عاشقی به استاد است. عاشقی بی توقع دوست داشته شدن و البته میلش که هست اما توقعش نیست.
علشقم و خوشحالم از درد عشق
کاش باد بیاد طوفان شه همه چیز زیر و رو شه و من تموم شم
من که خودم قدرت تموم کردن رو ندارم. قدرت پایان دادان به اینهمه کثافتی که توش غرقم من بازم در یک پروسهی تکراری عاشق شدم اما ایندفعه عاشق یکی که ۱۰ سال ازم کوچکتره، تخس و زبون نفهمه و و و
حالا هم حالم بده افسرده افتادم یه گوشه و هیچ کاری نمی تونم بکنم
چمه آخه؟ چرا نمی تونم خودمو جمع کنم
امروز حالم بد بود خیلی بد. شب قبل ح به من گفت دیگه پیام نده و زنگ نزن و من بهم ریختم، وسط روز پ و ر ن دیدم و خوابیدم بیدار شدم پیام داده بود، زنگ زدم و حالم بهتر شد. نمی دونم چرا اینقدر به این بچچه وابسته سدم! ده، آخه ۱۰ سال ازم کوچکتره .
معتاد شدم به گوشی، باید درس بخونم و به زندگیم برسم اما جز به ح نمی تونم به هیچی فکر کنم. لعنت به من با این دلبستگیهای پیاپیام که با مرگم به پایان میرسه فقط .
من تقاص چی رو دارم میدم؟ نمی فهمم چمه و چرا اینجور.
من گمشدهای دارم، درون خود، بیرون خود، در پهنای این جهان، من گمشدهای دارم که میجویم و نمییابمش.
در میان جناق سینهام و در میان دشتها کوهها کسی یا چیزی را میجویم. کسی یا چیزی که نیست.
درد بریدگی انگشتم را فشار میدهم آسودهتر از درد گمشدگیست، لحظهای آرام مییابم. دردش خستهام میکند، دست میکشم و باز از نو آغاز میشود من گمشدهای دارم کجا بیابمت. در عرصهی جهان خاکی و افلاکی هیچ چیز اغنایم نمیکند و من بدنبال آن یگانه اغناگرم. آن که سیرابم کند و لبریزم سازد. کجاست
خستهام از این شلوغی و روز به روز نو شدن معشوقها دوربرم.
یه آدم تنها که از تنهاییش به سمت معشوقهایی فرار میکنه و هیچ کجا بقدری که نخستین معشوق دربرش به او ارزانی میکنه نمییابه اما همچنان دست نمیکشه.
خستهتم از این تنهایی و هرزگی. از این بی تفریحی. از این سکوت مطلق جهان. باید درس بخونم . باید تلاش کنم اما حسش نمیاد، صبح تا شب موبایل دستمه و هیچ .
خستهام و افسرده و هیچ چیز جهان برام اندکی دلخوشی نداره.
به کثافتی دچارم به نام وقت تلف کردن. عشق ح اغنام کرده و حالا بدنبال یک فانم. زندگی همینقدر بی جلوه و مسخره داره پیش میره، صبح تا ساعت ۱۰ خواب بودم و بعدازظهر یعنی الان میخوام بخوابم و کلا یه مقاله گذاشتم جلو روم و چس ناله شر کردم اینور اونور. دلم تنهایی و خلوت و عزلت میخواد و دلخوش که یکی دوستت داره، انگار نه انگار میم هم آدمه و دوسم داره! این میل به دوست داشته شدن پیور رو نمیدونم چجور جمعش کنم؟ چی شد اینجور شدم؟ از کی! چرا اینقدر بدنبال معشوق واقع شدنم؟ چرا زندگی دیگران رو تباه میکنم؟ باید از ح بکشم بیرون اون بچه هست و هزار آرزو داره نباید زندگی از همین ابتدای کار براش زهر بشه.
خودم؟ حالم خوش نیست. دلم سکوت و فرهیختگی میخواد اما همش ازم فریاد برمیاد، با خودم خوش نیستم و این عذابم میده
صبح که بیدار شدم یه توییت از م. آزرم خوندم و خوابم برد. تو خواب دیدم عاشقمه و من رو میخواد و ازمن امتنا و از او اصرار چنین خواب لذتبخشی جانم رو تازه کرد.
عشقی که من میجویپش تنها در خواب است که محقق میشود.
ح من رو دوست داره، بخاطر قیافهام؟ تنم، نمی دونم بخاطر چی و من لذت میبرم. لذت خواسته شدن، دوست داشته شدن، . چیزی که من از عالم میخوام.
باید برگردن به زندگی
راستی یادم رفت بنویسم که عین ۱۰ خرداد۹۸ اومد ایران. کاش بمونه همیشه.
بالاخره و با طی دقیقا یک ماه رابطه با ح دیروز تموم شد.
چی شد؟ ح خواست فیلم رابطهی من و میم رو ببینه، دید و تمام. اون گفت شما خیلی هم رو دوست دارطن، میم خیلی تو رو دوست داره و من نمی تونم وارد رابطهی شما بشم.
حالم خیلی بد نییت نمی دونم چرا! خوابم میاد. استادم گفته تا ۱۰ روز دیگه کاری رو بهش تحویل بدم. فعلا باید مشغول اون شم. ح واقعا دوسم داشت بگذریم تمام شد کاش دیگه عاشق نشم.
خواب بد و سختی دیدم. خواب دیدم با بابا بخاطر حجابم درگیر شدم و از خونه بیرونم کرده بی جا شده بودم و جایی نداشتم برم میخواستم شبا برم تو مسجد دانشگاه بخوابم و حال بد و مستاصلی داشتم اون حال به بیداریم منتقل شده و الان هیچ حال خوشی ندارم. یحتمل بخاطر هم هست. هرچی که هست دیر بیدار شدم ساعت ۷ شده و من راستش ۵ بیدار شدم و تنبلی کردم. حال و حوصلهی هیچی رو ندارمحتی ح کاش بزرگتر بودم و مستقل بودم دارم دری وری میگم دیگه برم حموم کنم و زور بزنم روزم رو شروع کنم
دوباره بغض روی گلویم سنگینی میکند. خب دلم تنگ است راستش اما نمی دانم برای که شاید بیشتر دلم بیشتر از آنکه تنگ کسی باشد تنگ چیزیست و همان دوست داشته شدن. درد میپیچد توی گلویم و مری به معده و دل و رودههایم میرسد و پخش میشود درد مثل خون است به همهی اجزا سرک میکشد مخاطب جهانم را از دست دادهام و راستش باید بمذیرم که اساسا جهانم همین پیلهی تنگ و تاریک و بیرفت و آمد است. باید پناه ببرم به کدوئین دیگری و زندگی را از سر بگیرم و راستهی درس و بحثم را به پیش ببرم.
اما درد دارم و این غم روی گلویم سنگینی میکند و هر توجیحی را منتفی میکند.
ترمیم همیشه زمان میبرد این را وقتی آن روز که شیر حمام مامان و بابا دستم را برید فهمیدم. جای زخم از دو طرف ذره ذره بهبود مییافت اما مرکز زخم همچنان درد داشت و من گاهی برای اینکه بیشتر متوجه بشوم بخشهای مختلف زخم را فشار میدادم و درد که میپیچید و روز به روز ناحیهی کمتری را شامل میشد رصد میکردم. زخم خوب شد بعد از تقریبا یک هفته و جای آن هم خط کوچیکی شد روی انگشتم. حالا قلبم هم چنین است منتها کمطاقتترم و هربار که فشرده میشود و درد میپیچد یک کدوئین میخورم و بخواب میروم و بیدار که شدم انگار کن هیچ خبری از کسی در گذشتهام نبوده. راستش من آنقدرها قوی نیستم و این کدوئین هست که دارد کمک میکند و من پیش میروم.
کمی صبح در کتابخانه درس خواندم در راه برگشت هوایی شدم و درد پیچید انگار کن روی زخم قلبم را فشار داده باشم. کدوئین و خواب حالا میخواهم باقی درسها را بخوانم. خوشحالم که دارم زندگی پرتکاپویم را بازمییابم. من عقلا متعلق به چنین زندگیای هستم و عشق و عاشقی برای منِ ۱۵ ساله است که خب ۲۰ سالی از او فاصله دارم. باید هرجور شده با این منِ ۳۵ ساله کنار بیایم و زندگی را مقتضای سنم به پیش ببرم. باشد سن یه عدد است اما تجربهی گذشته انکار ناپذیر است. من ۳۵ ساله تجربیاتی دارم که من ۱۵ ساله نداشت و آن من ۱۵ ساله فرصتهایی که من ۳۵ ساله ندارد، پس دم مغتن است و زمان تنها داشتهی من ۳۵ ساله.
صدای عقربههای ساعت توجهم رو جلب کرد. خوشم میاد بشنوم ثانیههای گذشتن رو.
ساعا الان ۶.۴۵ است و من صبح ساعت ۵ بیدار شدم ۵.۲۰ از رختخواب در اومدم و غذا و لوازم کتابخونه رو آماده کردم، قهوه ساز رو روشن کردم و دوش گرفتم و بعد قهوه و کتاب و بعد هم صبحانه و حالا میخوام آماده شم برم کتابخونه و چه حس خوبی از زندگی کردن بهم برگشته. تکاپو و تلاش به یقین قشنگترین چیز در عالم نباشه از عشق قشنگتره.
دیشب کدوئین یا هرچه اثر کرد. هنوز جای زخم قلبم مور مور میشود لیکن بنا ندارم توجه کنم و عبور میکنم.
حالم بد نیست و بهتر هم خواهد شد. نیازی به هورمون عشقورزی ندارم مادام که میتونم تلاش کنم.
افسردگی پاچهام را گویا رها کرده.
استامینوفن کدوئین خوردم، کمی دردش کم شد لیکن نمیدانم این تسلی قرص است یا اراده به یه ورش شدنم!
اما راستش سرم که خلوت میشود جای زخم دوباره مور مور میشود، تیر نمیکشد فقط مور مور نیشود و من دارم فکر می کنم که همهاش بخاطر علافی بود.
بگذریم.
هی اپها را بالا و پایین میکنم و هی مطمئن میشوم بلاکم و باز سراغ اولین اپ میروم و تکرار. باید گذشت زندکی ادامه دارد بی ح ، م ، آ، و و و اما ح راستش خیلی دوستم داشت حیف شد . بگذریم برم کپهی مرگم را بگذارم بلکه این روز نحس تمام شود. با ح فقط یک ماه دوام آوردیم . یک ماه
تمام شد. ح تمام شد . بلاکم کرد و خلاص.
اینکه شباهت رفتاری همهشان نشان میدهد که من کارم یک جایی میلنگد به کنار اما جدا عجب که همه رفتنیاند. به کی دل ببندمراستش فکر میکنم بلدم مغرورانه دل بکنم، فکر میکنم بلدم اما دلم نمیآد تمومش کنم و برم سراغ زندگی عادی یا نفر بعدی دلم نمیاد دل بکنم . دلم میخواد برای خودم نقش عاشق دلباخته رو تا تهش خوب بازی کنم تا شرمنده نشم و نگم اون یکجا کم گذاشتی .
اما جدا تموم شد دیگه هیچ خواهش و تمنایی راهش باز نیست چون بلاکم
نمیخوام ادای این آدمای به یه ورش رو در بیارم اما به یه ورش . یه بغضی تو گلوم سنگینی میکنه اما اینم تموم میشه. اینم میگذره. کاش دیگه عاشق نشم خستهام از این تلاش با همهی وجودم برای این هیچ بزرگی که دنبالشم. من که میدونم ته عشق و علاقه و دوستی هورمونه و س ک س پس چمه؟
میرم استامینوفن فخورم و تجربه کنم آیا اونجور که گفتن اثر داره یا نه! میگن مسکن استامینوفن برای شکست عشقی بکار میآد .
استامینوفن لازمم
خب اینجوریه که با عینام و حالی چنین خوش حالم رو بد میکنه، باورم نمیشه، اضطراب، ترس از ازدست دادن و و و در نهایت ترجیح میدم نباشه تا از حواشیش به دور باشم. اینجوری دور خودم حصار میکشم و یادم میمونه تنهام و هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی برای من نیست و من . هیچی ندارم سالهاست به چنین بودنی خو کردم و باید حواسم باشه گول زندگی خیالی و خوش رنگ و لعاب عین رو نخورم. اون عمیق نیست و همه چیز چون تو سطحه وجود داره. کافیه عمیق بشی و ببینی هیچی مطلقا هیچی وجود نداره.
من که به هیچی باور ندارم، چی دارم ؟ کی رو دارم؟ چی میخوام خیلی چیزها . همه چیز و میسر نیست.
از ح دورم و بیتفاوت شدهام دیشب حال و احوالی و همین. شاید این همان پایان است، شاید دارم تنها میشوم لیکن قطره قطره و کم کم. چه فرقی میکند تنهایی که اتفاق بیافتد باز همان میشوم و دوباره نیاز و خطا و و و
الان کتابخونهام با عین و چه خوش که آدم برادری داشته باشه و باهاش بره کتابخونه یا جایی. شاید بخشی از تنهاییام را عین پر کند. دلم میخواهد بیتفاوت تر و سنگتر شوم اما برای روحم میترسم. میترسم تصمیم اشتباهی باشد و من دیگر نتوانم برگردم در عین حال این محافظه کاری هم اذیتم میکند. بگذریم
فعلا بعضی چیزها خوب است و امیدوار کننده
صبح شنبه را میانه آغاز کردم. ۵ بیدار شدم و تا ۵.۵ ول گشتم تا ۷.۵ حدودا ۱ تا ۱ساعت و نیم درس خواندم. بعد هم حمام کنم و ادامه.
چرا اینجام الان؟ به یقین برای گزارش صبح تا به حالم نیست که معمولی گذشت بلکه بخاطر تمایل شدیدم به ح و خواستنش است. احساس میکنم پایم در دنیای خیال او گیر کرده و در خیالش اسیرم. با من چه میکند در خیالش؟ میبوسدم؟ نوازش و مهر؟ من چه میخواهم. نمی دانم تنم میل دارد یا روحم یا هر دو یا هر دو هیچ؟ خلاصه گیر کردهام در خیالات کسی.
کاش یک نفر آن بیرون دستم را میکشید و من را میکند و جدا میکرد از دنیای خیال یکی دیگر.
چه میخواهم؟ هیچ مهر . یک مهر و محبت بیدریغ و بیپایان، دارم متقاعد میشوم سگ بیاورم اما راستش میم دوست ندارد و من هم خودم از دست زدن به بدن حیوانات بدم میآید
چهکار کنم؟ دق.
واقعیت اینه که اگرچه حالم خوب شده، آرومم و تشویش به پایان رسیده اما من یه آدم شکست خوردهام آره به خودم باختم نتونستم این من رو جمع کنم نتونستم زندگی رو از سر بگیرم نتونستم از او عبور کنم و همهی اینها یعنی من ضعیف بودم و باختم.
یه بازنده چی داره هیچی جز دلخوشکنکی من بازندهام اما اون رفتنی بالاخره و زندگی به منِ قوی نیاز داره پس من باید برای اون روز آماده بشم باید آمادهی روز جنگ بشم و این بار قدرتمند باشم.
نمی دونم فعلا نگاهم به خودم منفیه اگرچه هر بازندهای فرصت داره و هنوز ته خط نیستم. اصلا تو بگو ته خط چی مهمه؟ چرا مهمه برنده بودن؟ نمی دونم در دنیای بیارزشمندیهای من قوی بودن هنوز ارزشِ شاید مهم اینه که آرومی . و تف به این آرامش تف به این دنیای کوچیک بی آرمان. باشه تف چی عوض میشه؟ واقعیت همینه تهش مرگ.
حالم از این منِ بی اصول بهم میخوره اما کدوم اصول رو باید چنگ زد و چرا؟ تا زمانی که نفهمم همین بیاصول باقی میمونم حتی اگه زندگیم به گا بره.
با ح حرف زدم و الان به شدت آرومم. قرار شد این بچه من رو از بلاک در بیاره و من فقط سکوت کنم. قرار شد اومد تهران هم رو ببینیم. و دیدمش و چهرهی از اشک پف کردهی من رو دید و باز به من مایل شد خوشحالم بالاخره یکبار پافشاریام جواب داد و او هنوز دوستم داره و میتونم دلم رو بهش خوش کنم. خوشحالم و آروم.
شب گذشته با اینکه کدوئین هم خوردم افاقه نکرد و با درد و اشک خوابیدم، صبح هم با درد بیدار شدم و زندگی یک هیچ بزرگ بود که تو صورتم زد. بزور بلند شد، بزور حمام کردم و بزور صبحانه خوردم و قهوه آماده کردم. نشستم یه خط تو وبلاگ برای خودم مینویسم و هی اشک میریزم و هی یک درمیون آب و قهوه میخورم تا هربار طعم تلخش رو بیشتر حس کنم. من مطرود همهی جهانهام اما که چی؟ چیکار کنم بشینم تا آخرش آه و ناله کنم؟ نه باید بلند شم زور بزنم و بکنم از این یاس و نامیدی. پشت اون هیچ بزرگ هیچی نیست. باید کامو بخونم و با این هیچ بزرگ کنار بیام
زندگی چیزی برام نداره. باید خودم بسازم. اما چی؟ می دونم هیچی . نمی دونم فعلا باید با خودم کنار بیام و تنهاییام رو بغل کنم. باید خو کنم و پوست کلفت شم و بی تمنا. زندگی چیزی برام نداره . هیچی. خستهام اما نمی تونم حس میکنم خستگی یک عمر رو دوشهامه حس میکنم ته خطم . اما من که میدونم بیش و کم چنین حسهایی گذراست و زندگی با همهی هیچیش رنگ میگیره. فعلا باید صبر کنم و طاقت بیارم . باید طاقت بیارم . کاش این هم بگذره. کاش هیچ وقت دیگه علشق نشم . کاش هیشکی دیگه عاشقم نشه. توانش رو ندارم اما ح . داغش همیشه باهامه اون خیلی خوب بود خیلی . خوبتر از همه.
من هیچ آدمی رو کنار نگذاشتم هیچوقت همیشه طرف رها شده من بودم. فکر میکردم تو شبیه منی دلم خوش شد تو آدمی نیستی که کنارم بذاری. اما تو هم رهام کردی و مثل یه چیز اضافه باهام برخورد کردی که هیچ وقت هیچی برات نبود. باشه. من برای هیشکی هیچی نبودم و برای تو هم .
خب گویا مسئله این بود که پدر ح سرطان خون گرفته و این روزها درگیر او بوده. دیروز ازش بیخبر بودم و روز قبل هم فقط صبح باهاش تماس داشتم و بعد هیچ. حالا گویا دو روز است با خبر شدهاند. ناراحتم براش ضعیفتر از اونه که تاب بیاره این سختی رو . از نگاه من لااقل در شرایط آچمزم.
م برگشته یا به عبارت دقیقتر آنبلاک شدم. حسی بهش ندارم و وقتی به خاطر میارم که بخاطرش اشکها ریختم برام عجیبه؟ چیه این عشق؟ چرا کامو میگه قلبهای شریف عشق نمیورزند؟ شاید برای اینکه در عشق بیش از هرجای دیگری خودخواه میشوی؟! کاش قلب شریفی داشتم و عشق را و خودخواهی را کنار میگذاشتم چرا همهاش درگیر این حسم و چرا همهاش فرار میکنم از اصلاح امور به نحو دیگری؟ خوب شده بودم ها همهاش تقصیر استاد است که برگشت و هواییام کرد کاش رابطهام با ح و م تمام شود کاش هیچ وقت دیگر هوس عشق به سرم نزند کاش اینقدر نیاز و تمنا نداشته باشم و درصدد برآوردن آنها نباشم کاش کاش کاش حالا که اخلاق ندارم لااقل شرافت داشته باشم. اما شرافت دیگر چه صیغهایست؟
خستهام از این شلوغی، از این میل به خواسته شدن، از این تمنا و نیاز و البته گریزی هم ندارم. دلم یک زندگی ساده میخواد که بچسبم به شوهرم و همهی زندگیم بشه اون و کارم. من اما جوره دیگهایم و از این بودنم خسته و پریشانم. من دوست ندارم هرزه باشم لااقل جامعه و میم من رو اینجور میبینند اگر بدونند. دوست ندارم آدم بدهی زندگی من باشم. چرا اینجور شد؟ چش خوردیم؟ اونهمه عشق، چی بیشتر میخوام آخه؟ کدوم مردی با زنش اونجوره که میم با من؟ چرا من اینقدر زیاده خواه و هیجانیام؟ چرا درست نمیشم؟ چرا هیچی خوب نمیشه؟
خستهام از زندگی. کاش هیچ وقت نبودم. کاش موجود نمیشدم. چی داره برام ؟ نمیفهمم چرا؟ برای چی باید زنده باشم؟
کاش خدایی بود، یکی که باهاش درد و دل میکردی و صدات رو میشنید. تو بیابون دنیا گم شدم. الان اوضام بدتره چنگ انداختم یه چیزهایی بدست بیارم مثل عشق و لذت و در عین حال دیگه نمیتونم از پوچی دم بزنم و این آزارم میده. آخه عشق؟ هورمون؟ لذت؟ هیجان؟ چرا سبک عاقلانهای نداره این زندگی من. چرا من هنوز بچه ام و عاقل نمیشم
چیه این زندگی
گیج و سردرگمم. زیاده خواهی دارد دودمانم را به باد میدهد. نمی دانم چه میخواهم. آرامش یا هیجان؟ از یک طرف از خیانتی که بخاطر هیجاناتم به میم میکنم در رنجم و از سوی دیگر نمی توانم از او دل بکنم، جدا شوم، طلاق، .
گیجم
چرا بتید انتخاب کنم؟ ناگزیرم به انتخاب اما.
دیر میشود، حس میکنم آخرین فرصتم است. کاش مجبور به انتخاب نبودم اما اضطراب در من میگوید ناچارم.
دلم میپیچد، نگرانم، خواستن و نتوانستن. تن دادن. چه کنم؟
گیجم و حیرانم.
کاش ملجایی بود. راستش تازه دارد گزینههای عاشقیام بیشتر میشود. انگار حراس پیری مرا در نوردیده و دارم چنگ میزنم به زندگی. به عشق. و البته به هورمون
اما باید تصمیم بگیرم، با عقلم، این زندگی چیزی نیست که میخواستم. اما راستش همین بود آنچه میخواستم.
هر چیز که در جستن آنی آنی
مشوشم
به شعر پناه برد از جهان مسکوت در خط خشک زمان.
ح برگشته، دیروز در کتابخانه ارتباطی داشتیم و کم کم دارد برمیگردد. و دوباره حس ناامنی و اضطراب و آرامش به دلم میریزد. دیشب دوباره تا دیروقت نخوابیدم و امروز دوبارع دیر بیدار شدم. او اگر قرار باشد من و زندگیام را از من بگیرد. نمیدانم چه میخواهم .
شعر تنها گریزگاه من است در این جهان مسکوت
و ح دیگه تمام شد و همهی پیچ و خمهایش هم.
ناراحت نیستم چون نمیخوام نقش عاشقهای دلباخته رو بازی کنم.
دوسش داشتم چون دوسم داشت و بهم توجه میکرد. همین. و البته که می دونم همش بخاطر س ک س بود و نه بیشتر و رابطه فقط قلیان هورمونه.
پووووف
درام در خواب دیگه چه جور درامه؟ ما که تموم زندگیمون به فاکه از بابت دراماتیک بودن دیگه تو خواب هم رهامون نمیکنی؟
خواب دیدم پسری عاشق دلباختهام شده و میخواهدم و همه چیز خوب پیش رفته بود که یکهو پدر پسر که بعد فهمیدم کدام پسر همسایه است (و یادم نمیآید در هیچ دورهی زندگی به او کراشی داشته بوده باشم) مخالفت کرده که این دختر در شان ما نیست و با پدرم حرف زده که به دخترت بگو پایش را از زندگی پسرم جمع کند و رفته یک دختر در شان پیدا کرده و زود به مرحلهی ازدواج رسیدند و من هاج و واج بودم که فهمیدم بچه دارم از آن پسر . یه پسر قشنگ که خانوادهی پسر آن را از من گرفتند.
نشسته بودم مراحل داماد شدن عشقم و گرفتن بچه را تماشا میکردم و در خواب میسوختم و دلم نمیآمد از این خواب تخمی بیدار شوم.
ح حالش بد است. حال پدرش بد است و من نمیدانم چه کاری میتوانم برایش بکنم؟ حتی نمیخواهد با من حرف بزند. من که میدانم مقصود س ک س او بودم و نه بیش. چرا دلم را به نیاز تنش باختم؟ شاید چون تنم را دوست دارم و میخواهم بخواهندش.
این روزهای تز هم میگذرد و احتمالا هورمونهایم با آزمایش و قرص تنظیم میشود. میدانم از این هم خواهم گذشت منتها نمیدانم پشت این تپه چه در انتظارم است؟
یکجور ته دلم خالیست از نیاز و خواستن که هم رهام و هم معلق. دلم میخواد نیازی و کششی بود ولی تاوان آزادی همین بی نیازیست و خب چه کسی را توان تحمل آزادی مطلق است؟
هر که گفت من، اولین دروغگوست به زعم من
آزادی همیشه رنج آور است و جانکن
خب طاقتم طاق شد و ح را آنفالو کردم. او بچهتر از این حرفهاست و متفاوتتر از بیانش است و هنوز جا دارد تا تناقضهایش کمتر شوند.
راستش از جایی به بعد داشتم لاس میزدم و دیدم از این نقش بدم نمیآید منتها نمیارزد خودم را برای لاس زدن کوچک بشمارم.
دست کشیدم و به خلوت میجهم. این روزها مامان اینجاست کاش بعدش طاقت بیاورم و از سرم بیفتد.
خب همهی فکرها و دلخوشی ها از بازگشت ح الکی بود. وارد رابطهای شده و من به هیچ جاش نیستم.
درد دارم؟ بله
میخوام چی کار کنم؟ هیچی تموم کنم و برم به خلوتم.
من مثل همیشه بی کم و کاست بازندهام
این هم از ح و این هم سرانجام عاشقی جدید و دلخوشیاش.
باید قبول کنم هیچ دلی حاضر نیست اینجور که من میخواهم خود را ببازد.
همه میخوان برنده و قهرمان داستانشون باشن. منم، منتها با باختن.
اما بهتره ادای عاشق ها رو در نیارم، من فقط مغمومم از دوست داشته شدن که نشدم، که طبیعی هم هست. وقتی خودت خودخواهانه یکی رو میخوای نباید انتظار داشته باشی اون دیگرخواهانه تو رو بخواد. وقتی در رابطهای عشق میخوای دوست داشته شدن میخوای چه انتظاریه که اون تو رو برای تو بخواد؟
براش آرزوی لحظات خوش و شاد کردم
و دارم پام رو میکشم بیرون
به هیچ کجامم نباید باشه ولی هست ولی نباید باشه .
باید که بایدها سر کنم
اگه خودم خودم رو چشم نزنم داره این روند ترک به خوبی پیش میره. هنوز امیدوارم یا دلم میخواد ح برگرده ننتها دارم بدون مراسم سوگواری زندگی میکنم. امیدوارم همینجور خوب پیش بره.
دلم میخواد برگردم به روزهای تنهایی و لذت بی کسی و با خود بودن. کاش بلد شوم خودم را بغل کنم و درس بخوانم و مطالعه کنم و به خودم بپردازم و بهرهام را از زندگی افزون کنم بجای آن رمانتیک بازیها
بسما.
مقاومت کردم، این بار شکل جدیدی در رابطه ظاهر شدم، برای خودم قیمت گذاشتم، نپرداخت، رها کردم.
بله واقعیت همین است که کسی حاضر نیست برای بودن با تو چیزی بپردازد، رابطهای که از سر خوشگذرانیست و دیگر هیچ اما فهمیدم که مفت هم نفروشم، اهل معامله شدهام، شاید اینجور بهتر است، میدانم حدیقفی ندارد، اما خوبیش این است که خودم را مفت نمیبازم.
گمان هم نکنم جز میم کسی حاضر به معامله شود. مهم نیست لااقل از امروز معیاری برای رابطه دارم، البته پیادهسازی این معیار همیشه آسان نیست.
کمی غمگین و افسردهام. کمی بیشتر آزرده و تنها اما من که میدانم "این نیز بگذرد"
دچارم به ملال و چیزیرو میخوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست. می دونم محقق نخواهد شد. میدونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. میدونم همهی این فکرها عبثه. میدونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا میخوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه میخوام و الا چیزی چنان خواستنی هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چیزیه که باید بخوام میدونم اما دلم اونجاست.
دیشب به ح گفتم دیگه پیام نده و کل چتمون رو پاک کردم. خسته شده بودم از این سردرگمی و انفعال.
امروز منابع پایاننامه رو آماده میکنم و میفرستم و دیگه جدا کارم تمومه امیدوارم استادم گیر نده و همه چی بخوبی و زود تموم شه بره.
یه جور بیحالی و بیکاری دارم. دلم میخواد همه چیز رو نظم بود و من اینهمه اشتباه نداشتم که الان پشت خرواری از اشتبااه کمرم خم باشه. دلم نمیخواد آدم مبتذلی باشم یه آدم میانمایه و باید برای اینجور نبودن تلاش کنم به یقین
میرم مسواک بزنم که سه روز دندونام کثیفن و مسواک نخوردن.
بعد هم منابع و بعد هم احتمالا کتاب بخونم و مشغولیتهای خوب
ددهام و کلافه. باید خودم رو جمع کنم.
خب گمونم رابطهی من و ح به منطقهی بیهودگی وارد شده. بهش گفتم دیگه پیام نده. و اگرم بلاکمم بکنه به هیچ جام نیست.
مامان دو روز اینجا موند و رفت. امروز کلی خوابیدم و باز همم خوابم میاد. اما خوشحالم یه جورایی که رابطهام با ح به پایان رسیده.
خب چند وقتیست که مچ خودم را گرفتهام. من برای آدمهایی که میخواهم دوستم بدارند چیزی بیشتر از آن هستم که واقعا، بیشتر ابراز دلتنگی، بیشتر ابراز محبت، بیشتر ابراز نیاز، و و و. به عبارتی بیشترین عدم صداقتم را در مقابل آنهایی دارم که میخواهم دوستم بدارند و این یعنی پایم گیر باشد خوب بلدم عدم صداقت را. در واقع میخواهم که بکشانمشان به جایی که با من لاس بزنند.
خب همین چیز بیشتری نیست. حالا هر پیامی که میخواهم بدهم با خودم میگویم"ای دوست، چنانکه مینمایی هستی؟" فعلا موفق شدم در ۵۰درصد موارد جلوی ابرازهای دروغین و مبالغهآمیزم را بگیرم. راستش برای خودم هم خوب است، آنقدر افراط بود که خودم باورم شده بود چقدر عاشقم، درحالی که من یک کلاش محبت بودم.
دوست دارم مرگم تنها از طریق خودکشی باشد. از نظر من خودکشی مرگ زیبا و شکوهمندیست منتها منی دیگر نخواهد بود که بواسطهی ستایش آن شکوهمندی سیراب شود. کاش تا پیری دوام بیاورم و روزی که فرسوده شدم خودم را بکشم. اینطور هم شکوهمند مردهام و هم زیستنم را فدای شکوهمندیای که نمیچشم نکردهام و هم آزادانه و به انتخاب خودم بوده.
از دیروز جادویی باید بنویسم، که م پیام دلتنگی داد، اینکه همهی ساعتهای روز به تو فکر میکنم و ح که شرط رفاقتم را که گذاشته بودم برآورد. بله دنیا کرنشی به سویم کرد و این تصور را القا کرد که دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. اما راستش نه که من آدم بدبینی باشم منتها تجربهام چیز دیگری میگوید. تجربهام میگوید پسِ هر خوشی زهر هلاهلیست و لذا دلخوش نشو که دائما یکسان نباشد حال دوران خر نشو. فعلا که هرکداممان در سویی هستیم و مشغولیم و هیچ هم خبری نیست از هیچ چیزی. فعلا روزگار بی نشانه است. کاش دوباره بی قید شوم. بی قید خوشی و نا خوشی، بچسبم به کار و درس و زندگی.
خب امروز همون روزی هست که تنهاترینم و باید خودم رو بغل کنم. جدایی از ح سخت بود اما ارزشش رو داشت.
دیشب پریشان گذشت و خوابهای مولکولی دیدم.
الان به طرز عجیبی خوبم و البته تلقین هم میکنم که خوب باشم. مهم نیست خودم رو جمع میکنم من سخت تر از این رو هم داشتم و اگر نداشتم بذار بر سختترینشون هم غلبه کنم.
من میتونم.
هیشکی رو ندارم که باهاش درد دل کنم، میام اینجا واسه خودم مینویسم، خودم میخونم و اشک میریزم و شایدم تهش آروم شدم.
من تو زندگیم هیچ وقت هیشکی رو نراشتم یه چند صباحی با میم عاشقی کردیم و بعد هم عادی شد رابطه و تمام. هر کی رفت سراغ زندگی خودش ولی باهم بودیم. بعد یه مدت افتادم به عشقبازی با آدمهای سر راهم و خب هربار درد، هربار زخم، هربار خونینتر از دفعهی قبل تموم شد.
این بار این داستان با ح هم به انتها رسید. ته ته دلم میخوام هنوز ادامه داشته باشه اما عاقلانه همون پایان دادنه چون هیچی مطلقا هیچی نمونده. الانم غرورم جریحهدار شده.
هر داستانی تهی داره و این پایانها هربار تازه، عمیق و سوزندهاند. هربار دارند جونم رو تکه تکه میکنند. و در کنارش غروری که لگد مال میشه .
چاره چیه؟ انتخاب یک فرد احمق و بی لیاقت و زیاده خواه چنین نتایجی به بار داره.
من نمی پسندم میم با من و زندگیم چنین کنه پس چرا خودم این کار رو میکنم؟
کاش آخرین باشه. یکمی خودم و دلم رو جمع و جور کنم.
کاش آدم شم.
پووووف
به این گندی نمی تونست باشه. دارم مالی ح رو می کنم برگرده. که چی بشه؟ چی داره برام؟ جز رنج؟
لعنت به این زندگی گه من .
لعنت به من
لعنت به زندگی.
حالم بده و خستهام از اینهمه خواستن و نداشتن و نرسیدن
چی میخوام؟ هیچی
میخوام هیچی نخوام
خب ظاهرا همونجور که گفتن از غمها، غم رو کم میکنه گفتن از شادی هم چنینه. روان آسودهی تنهایم به تنگنا رسیده و دم به کله میکوباند و هیچ همصحبتی نیست که نیست. ح مشغول به آدمهای جدید است و آنلاین و درحال چت. م دیگر چت نمیکند. من تنهام و خستهام از کتاب خواندن و گذران اینگونهی عمر.
کاش این چند خط از درد تنهاییام بکاهاند.
کلافهام از این خودی که بلد نیست چون هایدگر و ویتگنشتاین و کانت تنها باشد. کاش یادبگیرم خودم را بغل کنم و با خودم تنها باشم.
خب دوران سرخوشی به پایان آمد و من تشنهام دوباره، اما راستش نه تشنهی عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدن که تشنهی لاس زدن و دلم از تنهایی گرفته.
چاره چیست؟ به یقین صبر و صبر و کمی مدارا با دل.
میخونه: دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره. به گیسوی پریشون میرسی خودتو نگهدار.
باید از خودم مراقبت کنم در مقابل این تشنگی و تلخی تنهایی، این نیز بگذرد.
خب استاد رفته اروپا و من را علاف رها کرده. به تحقیق دارم یکی از بهترین ایام زندگیام را میگذرانم. مطالعه، تحقیق، استراحت، تفریح. حالم هم خوش است خیلی خوش و همه چیز بر وفق مراد است. بهانهگیری نمیکنم و روحم سنگین نیست و حالا دارم میفهمم همهاش از فشار درس و پایاننامه بوده اما واقعیت این است که من آن فشارها را چون قهوهی کلمبیایی اول صبح دوست دارم و بر شکلات سوییسی ترجیح میدهم. البته دوست دارم بعد از دکترا همینگونه ایام بگذرانم و احتمالا ترجیحم اقامت در ویلای دماوند است. اما شاید هم قصد ادامه داشته باشم و مهاجرت. فعلا که دکتری در اولویت است با وجود آنکه این شکلات خیلی خوشمزه بود اما من را طاقت دوری از مشقت آکادمیک نیست.
امروز ۱۵ سال از نخستین دیدار من و میم میگذرد. ۱۳ تیر ۸۳ و یک روز قبل کنکورم بود.
امروز جز به او به هیچ کس تعلق خاطر ندارم. رابطههایم پایان یافته و منم و همین زندگی دو نفرهمان. و خوشحال و شاکر از داشتنش که بینظیر است و بی مانند. کاش به او و زندگیمان وفادار بمانم.
میم در مقایسه با ۱۵ سال پیش آقا و جاافتاده شده و از حضورش در زندگیم بیش از پیش راضیم اما نمی فهمم چییت که دلم را هوایی میکند. کاش این عادت را بیدردسر به اتمام برم.
مبارکمان.
آره، هیچی قد بی تفاوتی آزارت نمیده. دارم آزار میبینم از بیتفاوتیهاش از این که بود و نبود من به هیچ جاش نبود ولی خب باید بگم ببند و جمع کن خودت رو. چیه اینقدر ک س شعر میگی. داشتین لاس میزدین دیگه میخوای بگی نمیدونی؟
دیشب تو هایپر یه پسره کارگر اونجا التماس یه دختره که کارگر اونجا بود رو میکشید که باهاش خوب باشه و دختره میگفت حال نداره. دلم گرفت. راستش هیشکی جز ع منتم رو نکشید و نخواست باهاش خوب باشم. همیشه من اونی بودم که منت میکشید.
تف
ح چیزی برای کسی نوشته در ارتباط با بازی بودن عشق و من به خودم گرفتهام و از اول صبح حالم خراب شده. مگه نه اینکه راست میگه؟ مگه نه اینکه تودمم همینجور فکر میکنم؟ پس چمه اینقدر گیر دادم و اعصابن رو بهم ریختم؟
واقعیت اینه که از اینکه اون فهمیده من عاشقش نبودم و حالا فقدان من به هیچ جاش هم نیست عصبیم میکنه. دلم میخواست براش یه فقدان بودم، یه جای خالی، یه عشق از دست رفته.
جمع کن دیگه بابا چی میگی وقتی خودت ذرهای باور نداری چرا دلت میخواد دیگران باور کنن؟ عجب خودخواهی هستی زن؟ تو خودت ذرهای به هیچ جات نیست اونوقت دلت میخواد اون له له بزنه برات؟ بابا تو دیگه چه آشغالی هستی؟
و دیگر جوان نمیشوم. تن میدهم به سن و سالی که دارم، به حالی که دارم و نداشتنها و نرسیدنها. باید واقعیت را بپذیرم من پیر شدهام برای آرزوی و خیال عاشقی، من دیگر جوان نمیشوم.
ح پیام داد و من تمام کردم. تمام کردم آخرین پیوندها را و تن دادم به کنج دنج این زندگی و شوق با خویش بودن دارد مرا سرپا نگه میدارد. باید بلد شوم بدور از خیال عاشقی و مسکن زندگی را بسازم و خویشتن را که خویشتن طرح و برنامه است. پروژهای است که باید آن را به انجام رساند و خوب و زیبا به انجام رساند. پس وقتی برای تلف کردن ندارم. برنامهی دکتری و زبان و خداناباوران تحلیلی پروژههایی هستند که باید برایش برنامه بریزم و زودتر تکلیفشان را معین کنم. پس کار دارم و آنقدر که حتی فرصت نکنم غم را به خانهی وجودم راه دهم. باید مراقب شنیدهها و خواندهها و دیدههایم باشم تا از هیچ روزنی غم وارد نشود.
و من دیگر جوان نمیشوم
امروز خونهام و تنها. میم یه دوره آموزشی رفته و من که فکر میکردم امروز میتونم با ح بتشم الان تنهام. خیلی خوش نمیگذره اما بد هم نمیگذره.
چرا اینا رو مینویسم؟ برای اینکه بگم جدایی از ح به هیچ جام نیست. واقعا هم که نیست اون یه سرگرمی بود فقط.اما از اون روزی میترسم که عشقش بزنه بالا و ذهن من رو هم مبتلا کنه. همیشه همینجا گیر میکنم باید ذکری چیزی دست و پا کنم
خب به این لحاظ هم تو این ده سال شبیه به میم شدم که هر وقت اندوهی عمیق دارم میگیرم میخوابم و بله الان ۱۰.۵ صبخ بعد از پایان و کات با ح است و من تازه از خواب بیدار شدم و به نحو عجیبی سنگینم. البته حالم بهتره. نمیتونم بگم گور باباش و نمیتونمم بگم تخ هیچ، فعلا واسه ابله گفتنش ناراحتم و ترس دارم یه بار دیگهای بیاد و من بازم شل کنم. کاش بلد بشم شل نکنم و جلوش وایسم. لعنت به این دل هرجایی ولی بالاخره که باید جلوش رو بگیرم که؟ خلاصه که امروز حموم نکردم، دیشب مسواک نزدم و کلی کثافتم و باید برم روز دیر هنگام رو شروع کنم.
رابطه با ح اگرچه دوباره کلید خورده بود اما دیگه به تهش رسیده. اینجا آخر خطه. بهم گفت ابله و خب بسمه از بس از این بچه فحش و بدوبیراه شنیدم
خیلی احمقی و واقعا هم ابلهی مری
بس کن جون مادرت. بسمه بخدا اینهمه تحقیر تو زندگیم سابقه نداشته.
گور باباش بلاکمم کرده و خب چیزی نمیمونه جز حقارت. اما بسمه حتی تحقیرها هم
نیاز دارم کسی دوسم داشته باشه، کسی در آتش عشقم بسوزه، کسی من رو بخواد
آه دنیای لعنتی دست از سرم بددار، نه تو چنین چیزی داری به من بدی نه من تاب چنین حسی رو.
چرا تینقدر بیکس و تنها باید باشمم؟ دِ لعنتی پس میم چیه؟ میم عاشقم نیست من هیجان عشق میخوام، من سوختن میخوام. لعنتی تو کی میخوای بفهمی اینا همش توهم ذهنیه و تو هیچوقت به این چیزی که میگی دست نخواهی یافت. این همون محاله پس دست بکش از این محال.
لبیروت گوش بدم که حالم فقط با این موسیقی قابل بیانه
باز هم جهانم تنگ شده، دلم یکی رو میخواد و عاشقی و اینها و چی تو این جهان کافیه و چی میتونه مرهم باشه؟
چرا ول نمیکنی این میل به خواستن و عاشقی رو
خب تو این ملال فقط خواب دواست که متاسفانه قهوه خوردم و خوابم نمیاد.
چرا واقعا دارم ادامه میدم؟ هنوز نفهمیدم چرا واقعا تموم نمیکنم.
ملال نیست این، این خود واقعیت زندگیه. یک مزخرف بزرگ و بیپایان.
میل به دانستن ؟ نمی دونم شاید این بهونهایا بدای ادامه .
میگه تهش اونی که باید برنده باشه عشق و کشف و اتفاقه نه تعهد و دلسوزی و وظیفه.
فکر میکنم همین تفکر ما رو بگا داده. زندگی رمانس، کشف و عشق و اتفاق در مقابل زندگی عقلانی تعهد و دلسوزی و وظیفه.
هنوز بلد نشدم خودم رو موظف کنم اما باید که بشه. باید زندگی معقول رو انتخاب کنم و همت کنم اونجور باشم تا بتونم از این رمانس کثافتی که وجودم رو پر کرده دور بشم. چارهای نیست باید معقول بود، و الا تهِ تهش باید انگشت حسرت بگزی و خب کی این حسرت رو انتخاب میکنه؟ در انتخاب زندگی عقلانی در مقابل رمانتیک اونچیزی که برنده هست عقله بخاطر عقلانیتش، دوری بود میدونم.
باید از تغییرات کوچیک شروع کنم و در انتخابهای عقلانی از تغییر نترسم. باید مسئله رو خورد کنم و خودم رو به هدفم نزدیک کنم. چارهای نیست جز تلاش و تعهد و عقلانیت.
یه شامپویی دارم که بوش برام خاطرهانگیزه اگرچه هر تلاشی کردم نتونستم معین کنم که مربوط به چه خاطرهای هست. اونچه ازش در ذهنم ثبت شده یه حال خوب عاشقانه هست و خب همین کافیه که هربار احساس فقدان کردم رفتم و این شامپو رو به موهام زدم و حالم خوش شد.
یه چیزهایی واقعی نیست مربوط به بازنماییه و خدا میدونه چقدر عوامل در این بازنمایی دخیلند. انگار کن داستان زندگی خودت رو بنویسی.
وقتهایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر میکنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم میپرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم میگم اگه نبود منم بهش فکر نمیکردم و داشتم کار خودم رو میکردم. و اینجور خودم رو تسلی میدم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازیها برای عشق و عاشقیها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغههای خودش رو داره چته؟ بزرگتر هم که باشه دیگه ازش گذشته. پس بکش بیرون از این ماجرای عشق و عاشقی.
چرا به میم بسنده نمیکنم؟ چرا میخوام دوسم داشته باشه و عاشق و شیفته و دلباختهام باشه؟ جز اینه که کمبود دارم! زورم به اینه که به من میگه همش هورمونه و به خودش میرسه و اون دختره عشقی وجود داره. چه عشقی چه کشکی؟ آخه ح مهربونه و من مهربونیش رو دوست دارم و اون چیزیه که میخوام، مگه میم مهربون نیست؟ مگه دوست نداره؟ چرا ازش دور میشی؟ ح هم حق داره وقتی میبینه تو کسی رو داری که میبوستت چه انتظاری داری آخه؟ باید رها شی رها کن تا رها شی، یاد بگیر حرفی نزن. نمیمیری که، هیشکی با حرف نزدن نمرده بفهم، نمیفهمه یه ریز دلم داره بهونه میگیره. خب آدم حسابی، زنیکه به تو چه که کی کی رو دوست داره؟ چرا نمیفهمی اون به تو تعلق نداره؟ چرا نمیفهمی نمیشه بیشتر از رفیق برای هم باشین؟ جدا سخته فهمیدنش؟ یا خودت رو ول کردی تو فکر و خیال الکی و دلت هیجان میخواد که یکی عاشق و شیفتهت باشه و دوست داشته باشه و بخواد بخاطر تو . بس کن چرا نمیفهمی همش کسشره چرا نمیفهمی عشقی نیست چرا نمیفهمی همش نیاز آدمهاست و روابط مسخرهی بینشون. تو ازش میخوای فقط مال تو باشه خب اوم میخواد به همین سادگی و تو نمیتونی و اون هم پا نمیده به یک رابطهی یکطرفه. چیز سختیه فهمیدنش؟ نه منتها تو خودت رو ول کردی در خواستههات و بی هیچ فکری انتظار داری. انتظار داری مال تو باشه، که خودت نیستی. فقط تو عاشقش باشی و اون عاشق تو که در مورد خودت صادق نیست . بابا تو دیگه چه موجودی هستی آخه. بس کن. سر سوزنی آدم باش و درست ببین و انقدر انتظار نداشته باش. مامان رو ببین همش انتظارات بیجاش بوده که اونو به اینجا رسونده، همش بیفکری رها چیزی نمونده تو هم پیر بشی و ریجید و راهی نیست برای رهایی از این ضعف بیفکری مثل مامان نباش
درد دارم، روان که دچار بیدردی میشود تن تلاش میکند جای خالیاش را پر کند.
معدهام درد دارد و من دچار هزیانم
از طرفی تنم عرصه تقابل قهوهها و قرصهاست.
م کاش دوستم میداشت. ۲۱ سالش است و نمیتوانم عاشقش شوم اما مهر میخواهم .
واقعیت اینه که وقتی عشقی نباشه دلداری نباشه حرفی هم نیست. حوصلهم سر رفته تو این حجم از هیچ بودنه همهچیز. وقتی هیچی نداری شادت کنه یا دلت رو خوش کنه چی میمونه از زندگی؟ سپر انداختن اصطلاح قشنگیه و خب همهی جوونا پرن از حرفهای قشنگ، وقتی سنت بالا میره، وقتی جهانت تنگ و کوچیک میشه میفهمی اون موقع جهانت جهان ادبیاتی بود و حالا داری تو واقعیت زندگی میکنی و حرفی نمیمونه. خوب که نگاه میکنم من جهان تنگ و تاریک نیست، برهوته!
ولش کن این تمثیلها رو من خیلی از پیری میترسم، الان که اینه پیری چه تخمی داره برا ما بکاره؟
خدایا اصلا حال پیری رو ندارم
راستش من هنوز از آن آدمها نشدهام که از تنهایی و خلوتشان لذت ببرند و استفادهای مفید کنند. من هنوز برای رابطهای دست و پا میزنم، هنوز دلم را به مخاطبهای واهی توییتر و اینستا خوش کردهام، هنوز از خودم فرار میکنم. اما من این آدم نخواهم ماند. من تغییر میکنم و یک روز واقعا تنهاییام را بغل میکنم و با یک خروار کتاب و سوال و ایده خلوت میکنم.
دیشب مح سر خاک پدربزرگش تا صبح نشست و به تنهایی و تقدیرش فکر کرد. ساعت ۲.۵ کمی باهاش حرف زدم. بیقرارم اما واقعیت اینه که اون هم مثل هزاران تپهی خواستنی وقتی بهش برسی عادی میشه و دچار روزمرهگی و اینکه که چی و خب آدم باید عاقل باشه. من تا میم هست محاله ازش جدا شم و سراغ یه اشتباه دیگهای برم. این زندگی همینجوریش تکراره و نیاز نیست من به تکراری شدنش بیافزایم. پس تلاش میکنم قانع بشم و تلاش بیهوده نکنم. مح رو بی اندازه دوست دارم چون عجیب شبیه منه و مهربون اما مگه میم نیست؟ میم فقط رقیق نیست که خب اقتضای سنمونه. نه من نمی تونم باقی عمرم رو با مح بگذرونم. بسه مری تو عاشق میم هستی و خودت میدونی بدون اون نمیتونی. پس بسه. مح هم نمی خواد وارد زندگی ما بشه. اما اگه یه روز میم نباشه کاش مح برام بمونه.
دیگه بسه خزعبلات برم حموم کنن و به زندگی گه تو زندگی. برسم.
سیاهی کجاست؟ مگر نه آنکه غرقی؟ پس نمیبینیاش.
سیاهی همان من است، همین دنیا، همین وجود و همین زندگی
جستجوی بیهودهایست، راهها همه بنبستند و این شهر گور آرزوهایت شده.
بنشین و سیاهی را تماشا کن و غرق شو، یک نفس عمیق و دیگر هیچ.
کنار اومدم؟ کنار اومدم.
هیچ چیز مثل خیال و توهم زیبا نیست و هیچ چیز مثل واقعیت و عقلانیت ضرورت نداره. یعنی در هر جهان ممکنی از خیالاتت هم واقع بشی باز هم امکان درد و رنج و اشتباه هست و تمسک به عقلانیت در اون جهان ممکن خیالت تنها ضرورتیه که نباید فراموش بشه.
درسته که هنوز بچهام اما نیازه که عاقل و بالغ شم پس دست بکش و بچسب به واقعیت. یک سال و نیمه بدجور داری با زندگیت بازی میکنی و همه از م شروع شد و بعد ح و حالا مح اما دیگه بسه باید تمومش کنی این بازی رو.
شهر من گور آرزویم شد
مم دیگه بچه نیستم، بزرگ شدم میفهمی مری بزرگ شدم من باید رو پای خودم وایسم باید دست بکشم از خیالات بافی و بچهگانه چسبیدن به رویا و خواستن نشدنیها. هم خودم رو رنجور میکنم و هم دیگرانی رو.
مح مست کرده، کاش منم میتونستم مست کنم و اندکی بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
خسته نشدنی مری؟ درد از پا ننداختت؟ چته خب؟ چرا دست نمیکشی؟ چرا تموم نمیکنی؟
من زندگی تشکیل دادم و خانواده دارم، یه خانوادهی بغایت خوب ولی همش بدنبال هیجان این دلم و واقعیت اینه که این یک اعتیاد باید ترکش کرد. بفهم مری زندگی یه واقعیته با گوشت و پوست و استخون توش قرار گرفتی پس نمیشه به این راحتی خیالاتت رو دنبال کنی. زندگی محدودیتهای فیزیکی خودش رو داره بفهم. تو از زندگیت و خونوادهات و میم راضیای و هیچی کم نداری پس چرا محبت یه غریبه اینجور بیتابت کرده؟ مگه میم کم بهت توجه و محبت داره بیانصاف؟ یکم آدم باش تو رگهات خون باشه سنگ نباش.
این میتونه پایان خوبی باشه به تمام اون عادت گندی که بهش چسبیدی بکنش و بندازش دور. زندگی کن تو واقعیت و حواست به داشتههات باشه. بله واقعیت محدوده و خیال تو فربه و ربطی نداره تو واقعیت رو واسه یه خسال فربه خراب کنی. تو قراره دکتر بشی یادته؟ آیپیام خارج .
همینجور که دارم مینویسم هی با خودم میگم که چی. تا این من عوض نشه هیچی عوض نمیشه.
باید این من رو عوض کنم، یه من عاقل و بالغ بشونم جاش. باید آدم بشم پرتلاش بشم.
هرچی به مح التماس کردم فایده نداشت. اون بر نمیگرده. خیلی زار زدم. بسمه ۱۵ سالگی من لااقل ۲۰ ساله اون دوران رو رد کردم
دیگه عاشق نمیشم. هیچ وقت. محاله محال . یا از میم جدا میشم و یا به همین زندگی تن میدم و خب طبیعتا همین زندگیم خواهد بود. پس دیگه بسه.
خیر همین بود که تموم شه و من برگردم به درس و زندگیم.
لعنت به من لعنت لعنت . لعنت به این زندگی و محدودیت و تمامیت خواهی و بچگی و عدم عقلانیت و و و لعنت
دیروز از میم برای مح گفتم و تموم شد. هنوز تشنهشم. دیشب یه عالمه گریه کردم و قرص خوردم و الان که اول صبحه ولوام و منتظرش
نمیدونم شاید بهتر شد گفتم تا باازیش ندم و منصفانه باهاش باشم.
دوسش داشتم. اونم منو و تقریبا بعد میم اولین فرد مهربون به تمام معنی بود.
کاش بزگرده . ولی خیلی لجبازه و کوتاه نمیاد . حق هم داره . اون من رو برای خودش میخواست . بگذریم. اینم یه پایان دیگه بهرحال .
چند روزی میشه که با مح آشنا شدم یه بچهی ۲۱ ساله و البته از این تریپای غمگین و پیرطور. اولش با موسیقی شروع شد. اون برام موسیقی میفرستاد شبا و گوش میدادیم. یه روز بهش گفتم موسیقی برام خسته کنندهست، کمی ناراحت شد، شبش خوابیدم و نصف شب که بیدار شدم دیدم نوشته موسیقی که تعطیل ولی خب همینجوری شببخیر خالی، دلم خوش شد به حرفش و ازش خوشم اومد تا اون روزا فکر میکردم دوروبره ۲۵ سالش باشه، یه شب پیاماس فشار اورد و گفتم میخوام باهام حرف بزنی بعد از آرزوها و ترسهاش گفت و بعد نمیدونم خوشم اومد ازش و دلم خواست حس آمیخته شه به میل جنسی تا پیوندمون هیجانیتر بشه اول بهش گفتم دوست دارم و اونم گفتم منم و خوابیدیم و فرداش که میشه سه روز پیش زمینه چینی کرد و ساده دلانه از هم خوشمون اومد. نه عشقی درکاره و نه بیخودیای، یه میل کاملا زمینی میخوام دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه و با تردیدیهایی که هنوز در دل دارم دلم میخواد تجربهش کنم و باهاش بخوابم.
این از آشنایی با یه بچهی ۲۱ ساله.
ولی جدی کجای کاری چرا اینجوری؟ چرا اینقدر زندگیت کثافت شده؟ راستش زندگی کثافتش قشنگه والا چیزی برام نداره که! کاش فقط میم رو نگهدارم و تا ته کثافت برم. چی میشه مگه زندگی همینه کی گفته بده؟ یه دست مردم بیکار و بی عقل که نمیدونن بایدها و نبایدهاشون رو از کجا اوردن. خلاصه من همین کثافتم.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
الان فهمیدم بیشتر از هرچیزی دارم ادای دلتنگی رو درمیارم و خودم هم باورم شده. چته مری مگه چه گهی قراره با این بچه بخوری که نگرانی یا اینکه تو چه مسئولیتی داری تو فقط باید زندگیت رو همین گهی که بهش دچاری رو پیش ببری. آه خدایا من چرا اینجورم . این چه کثافتیه به جونم نشسته؟ باید تمومش کنم.
قراره سه روز دیگه ح رو ببینم و خوشحالم پس ادامه نده بچسب به زندگی باشه؟ همه چیز خودش پیش میره بی ادا و اصرار تو هم . پس بس کن . اگه قرار بود به مح بفهمونی دلتنگیشی هم فهموندی بسه .
آه خدایا من چه گهیام دیگه .
به شکل عجیبی افسردهام. نمیدونم چرا چنین کاری رو با این بچهی احساساتی کردم؟ مح خیلی حساس و احساسی و من با ابراز عاقه بهش یه جورایی خیانت کردم به احساساتش. الان رفته و من نگرانم البته میدونم اونم مثل من ادا درمیاره اما نگرانم میکنه که نسبت به آدمها بدبین بشه، این خیلی برام سنگین و سخته.
افسردهام و هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری نمیکنم. نشستم با موبایل ور میرم، میخوابم و کلا حال هیچی رو ندارم. پروژههای تحقیقی، دکتری و آیپیام و کلا همه چی فعلا مالیدهست باید برنامه بریزم و کاری بکنم. اما دلم پیش مح و تا برنگرده نگرانشم. میدونم کاری با خودش نمیکنه اما نگرانشم.
باید این هویت من که فکر میکنه زندگی یعنی فقط دوست داشتن و دوست داشتهش دن رو عوض کنم. اما چی میتونه باشه این زندگی آخه؟ میدونم که فعلا باید برای دکتری تلاش کنم و آیپیام. بسه به تعویق انداختن همه چی باید شروع کنم.
کاش اونشب لال میشدم و نمیگفتم که دوستش دارم. کاش عادت میکردم به تنهاییام. کاش بلد بودم گلیم خودم رو از آب این دنیا بیرون بکشم و اینجور نبودم که هربار و هربار آویزون یه نفر برای عشق ورزیدن بشم برای دوست داشته شدن. مح داره عذاب میکشه و همهاش مقصرش منم. دستم به هیچ کاری نمیره. لش کردم و هی فکر میکنم اگه میم هم نبود بودن من با این بچه به هزار دلیل اشتباه بود و حالا چمه که پابندشم و دست نمیکشم؟ کاش اون میذاشت و میرفت من که بلد نیستم. من کلا تموم کردم بلد نیستم کلا امتناع بلد نیستم، چی بلدم آخه با این ۳۵ سال سنم؟ جز که آرزوی عشق ورزیدن و دریافت عشق؟
خسته از خودمم و سختترین و بهجاترین کار پایان به این زندگیه. گوشیم رو بندازم تو آب و همهی آثار رو پاک کنم و با خودم وداع کنم.
چرا اینقدر تموم کردن سخته؟ چون باید با خودت که یه عمر عاشقش بودی و باهاش بودی وداع کنی و خب این سختترین کاره. اما من باید بتونم، دیگه بسمه زندگی و رنج کشیدن، این کثافت هم شد زندگی آخه؟ هی گند میزنم، هی خیانت میکنم، هی درد می کشم. جدا بسمه. کافیه یه کم شجاعت به خرج بدم کافیه قوی بشم و قدم آخر رو بردارم. لعنت به من . حتی با طرح خودکشی هم دارم لاس میزنم. حتی این اشکها رو هم که میریزم دارم خودم رو روحی میکنم و بعدشم همونم که بودم.. هیچ بر هیچ .
واقعیت اینه که من آدم قشنگی نیستم. حرفها و حرکات و تفکر قشنگی ندارم، من یه آدم معمولیام که هیچی ندارم منتها از ادا درآوردن هم حالم بهم میخوره. من میانمایه و متوسط الحال و حتی پایین تر از این حرفهام و تو ۳۵ سالگی توان ادا درآوردن واسه یه پسربچه رو ندارم که خوشی و موسیقی و پیانو و ورزش و و و زده زیر دلش و داره ادای غمگینا رو در میاره معیارمم اینه که اگه غمگین واقعی بود دنبال غمگینا نمیگشت . حالا . قضاوتم اینه فعلا. و من نمیخوام تو ۳۵ سالگی بازیچهی احساسات یه پسر بچهی ۲۱ ساله بشم. جدا حال ادا دراوردن رو ندارم.
پاشم چای و قهوه بذارم و زندگی رو شروع کنم و با تنهاییهام کنار بیام. میل جنسی هم کنترل کنم که بازیچه نشم.
فعلا همین
واقعیت تلخی که باید باهاش کنار بیام اینه که مح خیلی بچهست و پر از ادای غمگین بودن. و بدرد من نمیخوره. من پیرتر از اونم که حال و حوصلهی اداها رو داشته باشم. مهرشم حتی اداست و من رو داره بازی میده. باید خودم رو جمع کنم. من نباید آدم همچینی بشم و وارد بشم به رابطهای که تماما اداست. فقط میمونه میل جنسی که باید باهاش کنار بیام و کنار بذارمش. بیشتر از این چیزی بین ما نیست و البته حوصله سر رفتن و میلم به حرف زدن با یکی. اما جدی بسمه ادای غمگین بودن از نبودنش هم بسه کلا بسه مری تو با اون کاری نداری .
امروز بعد از کلی سر درد و حال بد و خواب طولانی الان خوبم. میشه گفت خیلی خوبم، از اون حالها که کمتر بهم پا میده. ح هم داره فراموشم میکنه، قشنگ از لایک ها و توییتاش پیداست و مشغول دختر جدید تو زندگیشه. منم در حال لاسهایی با این و اون و وقت گذرونی.
دلم میخواد همیشه اینجور خوب باشم. همیشه ذهنم از چالش رها باشه. خستهام از بس جنگیدم و هیچی نشد. دلم میخواد زندگیم آروم و بدون جنگ باشه.
یکی پیشنهاد داد کتاب ظلمت آشکار رو بخونم. برم دانلود کنم و بخونم ببینم چی میشه.
غروب دلگیریه، بعد از عشقبازیه اجباری از جانب من و عدم تکمیل فرایند، بعد از هزار چانهزنی با خودم که هیچ فرقی بین میم و ح در عشقبازی نیست و تمام تفاوت در هورمونهای من است، حالا به کنجی خزیدهام و غم در دلم بمانند قطره آبی بر سنگ دارد رسوخ میکند و من به هرچه پناه میبرم تا گریزی یابم از آن در این س و خلوت.
در آغوش میم اما برایم مسجل شد که من بی عشق نمیتوانم. یا باید زندگی را کنار بگذارم و یا هرازچندی تن به عشقی هرچند سوگوارانه دهم.
بس است، پناه میبرم به سعدی و چای خوردن تو پیش آدم بعدی را از یاد میبرم.
چیه آدمی جز هوس دوست داشته شدن؟
یواشکی سری به صفحهی توییترش زدم، دیدم حالش خوب است، دیدم خیلی ردیف و قشنگ فراموشم کرده، دیدم توسعه دهندهی حوزهی الکترونیک نامیده خودش را. یاد روز نخستی میافتم که به تهران آمده بود و سراپا شوق بود و ترس، سراپا هیجان و اضطراب، مدام از خودش پیام میگذاشت. چه خوش روزهایی بود! یادم آمد چقدر خوب ظرافتهای کاستیهایش را شناخته بودم و مدام مستقیم و غیرمستقیم بالا میکشیدمش. حالا کجاست؟ آن بالایی که من و امثال من فرستادیمش و نردبان را انداخته و از آن بالا به ریش ما میخندد. زورم میاید، تابحال کسی اینقدر توهین و بیادبی به من نکرده بود که طاقت بیارمش و من اینقدر رو دست نخورده بودم. کاش این بیماریم هم درمان میشد و اینقدر بدنبال دوست داشته شدن نبودم.
همهی ضعفهای تاریخ زندگیم از این سوراخ نشت میکند. باید و باید که مقاوم شوم. همانقدری که خدای عشق را با قطع رگ احساس کنار گذاشتم میبایست این رگ نیاز به دوست داشته شدنم را هم قطع کنم. میماند فقط رابطهی من با میم که ممکن است خراب شود و نگرانشم. اما بازیگری بدرد همینجاها میخورد، تازه میم که از من سواستفاده نمیکند. بگذریم باید این کشتی را در دریای متلاطم احساس و نیاز ناخدا باشم.
در این تاریکی ملعون تنهایم. تنهاتر از تنها. رسید آن روز که انتظارش را میکشیدم. میم عاشق و دور. از ح جدا شدم و سرگرم خودش است. بیکس شبیه خیالاتم برای آیندهای که رسید روی تخت تنها.
بسم از قبول عامی و صلاح و نیک نامی.
دنیا . آی دنیا آآآی دنیا
نجات دهنده در گور خفتهست.
باید از حال الانم بنویسم. اینکه تنها اومدم خانه هنرمندان و با ح تموم کردم و دیگه همین تنهایی برام مونده راضیم و . و خستهام و ناراحتم. میم عاشق من قصد دارم عاشق بشم و تنهام. این از زندگیمون و حالا . تنها نشستم لبهی حوض خانه هنرمندان و ملت دارن فوتبال میبینند و من تنهام. دو تا کتاب خریدم و گالری دیدم، تنها. اونچه از همه بیشتر به چشم میاد تنهاییه.
بغض دارم؟ ناراحتم؟ نه بیشتر احساس رهایی و خوبی دارم اما همچنان چشمام بدنبال یه گریزگاهه اینکه یکی ازم خوشش بیاد. ولی احساس بدی ندارم و خوشحال که نه ولی راضیم.
اتفاقی بود که بایست میفتاد.
و چه تنهایی دلپذیری. مثل گربههای خانه هنرمندان تنها نشستم یه گوشه و با خودمم. تنها.
بله ملال بس تست. ملال چون مردابی تنِ جسدواره را بدرون خود میکشد و درد و رنج و مچاله شدن را تحمیل میکند، در ازای چی؟ هیچ دقیقا هیچ.
دلم برای ح تنگ است و منتظرم اما خوب میدانم کارم با او تمام شده و دیگر نه او آنی تواهد شد که من میخواهم و . او که از من جز جنده بودن چیزی نمیخواهد.
باید جدی باشم با مسئولیت پر تلاش و کوشا و باید برای دکتری و برای کار برنامهریزی کنم. زین پس تو میدانی که هیچ عشقی نیست و جهان هیچ ندارد که به تو بدهد پس تویی که باید بسازی.
دورهی فترت را میگذرانم. دور مانده از هر عشقی. عشق میم، عشق م، عشق ح و . دورم از همهکس و هیچ کس را رای من نیست. دلم خالی، جهانم خالی، روحم تنها، . من ماندهام و خودم و گسترهی بیپایان هستی. و هستیِ جدا مانده از وجود. درد هم ندارم فقط اخلاقم گه است و حوصلهی هیچ کس و هیچ چیزی ندارم.
چیه این هستی؟ چیه این زندگی؟ چقدر تنهام و بیکس و بیعشق و بی همصحبت حتی. ح هم بدرد من نمیخورد او هم آنقدرها هم آدم فهیمی نیست. میم هم این روزها درگیر عشق تازهاش است. جهان بیرنگ شده. امروز اولین طراحیام را کردم. کیف پولم گم شد. اع را دیدم و بریم از حاج آقا دولابی گفت و هیچ افاقه نکرد. دوست دارم مثل سنگی بشوم که هیچ چیزی در من توان نفوذ نداشته باشد. دوست دارم به تنهاییم را بغل کنم. دوست دارم هیچ نخواهم.
خستهام
تا به کی باید تاب این زندگی رو داشته باشم؟
آه از این درد، آه از این صبر، نیچه بود میگفت هرآنچه مرا نکشد قویترم میکند؟ پس چرا من هربار ضعیفتر میشوم؟ هربار بیشتر از قبل سست و بیجان میشوم، هربار زودتر میبازم.
زندگی. این چه دردیست بودن که گریزی از آن نیست؟
درد بودن، درد تنهایی، درد کامل نبودن هیچ چیز، درد. درد درد زندگی همین درد است و بس. کاش رها شدنی بود.
نخواستن بزرگترین رها شدن است. بینیازی. و نیاز خودش باگ وجودی ماست.
خستهام از نیاز، خواستن، نقصان.
تو اگر باشی بدترینی ای خدا!
یه گره تنگ گلومه نه باز نمیشه، اشک میشه اما باز نمیشه، همونجا هست و هربار و هربار سوهان به روحم میکشه. عشق من به ح که بیشتر از م مبود بود؟ نه موقعیت نه قیافه نه هیچی. تازه م خیلی بیشتر از هرکس شبیه من بود و هنوزم دوستم داره پس همه چیز تموم شدنیه به جان خودم و خب بله این غصه دارم میکنه. میخوام تموم نشه بمونه و تا . تا به کی آخه؟ عمر این زندگی مگه چقدره؟ دست بردار دختر جان زندگی چیزی نداره هیچی . دست بردار و بچسب به همین درس و فلسفه و عقلانیتت.
دلم درد داره، دلم عشق میخواد . من؟ هیچ وقت دیگه اون عشق رو نخواهم چشید چوم خدایی نیست. و زمین این سیارهی که گوشهای از این جهان است با من چه کار دارد؟
حیف نیست؟ تو اینهمه کائنات تو الان روی زمینی و زندگی داری پس بچسب به زندگی به کار به تحقیق. خودم میدونم نه درس و تحصیلات و نه عشق قرار نیست چیزی بهم بده حتی رضایت از خودم، پس چرا ادامه میدم؟ کاش شجاعت داشتم و تمومش میکردم
دو بار دستم رفته به پیام دادن اما چیزی ننوشتم، دلم همش منتظر یک پیام است که بیا آشتی کنیم، که تو مهمترینی برایم. که نیستم، هیچ کجا نبودم پیش ح که جای خود. بیخود دل بستهام به آدمی که هزاران رابطه دارد و دلش خوش است او که من برایش جز س ک س نیستم. ولش کن باید دل بکنم شاید صلاح این است که پای هرچی عشق و عاشقیست از زندگیم کنده شود و برود. باید تنها شوم و به زندگی در تنهایی با درس و مشق خو کنم. امسال آیپیام پذیرش داره و من باید تلاش کنم تین وضع مناسبی برای دکتری نیست. بجای درگیری با این افراد بهتر است برم سر درس و مشق. کاش دل بکنم. کاش ح برام رفیق بود اما نیست اون ازم داره سواستفادهی جنسی میکنه و من اینو دوست ندارم. بسه جدا. کمی عقلانیت لازم دارم و دیگر هیچ. کاش عاقل شم.
همیشه در روزهای پیاماسام میل به نوزاد آوری پیدا میکنم. حالا این روزها که پیاماسام است دیشب خواب دیدم دوتا بچهی دختر بدنیا آوردم با تقریبا ۲۴ ساعت فاصله. حس شیرین بارداری و بدنیا آوردن نوزاد و تجربهی تماشای این وضع و حال و تجربهی مادر شدن از آن حسهایی است که ترجیح میدم در خواب ببینم. خوب بود و لذت بخش. کاش دنیا به وفق مراد بود آنوقت شاید من هم کودکی داشتم و شاید افسردهحال نمیماندم.
گمون نکنم هیچ وقت اینقدر از یه آدمی خشمگین بوده باشم که از ح خشمگینم. رسما دلم میخواد زندگیش تباه بشه. دلم میخواد هزارجور بلا دقیقا هم سر روابطش بیاد، بدخواهترین آدمم براش. تا حالا چنین حس عمیق غم و خشم رو تجربه نکرده بودم. من برای اون همه چیزم رو گذاشتم. محبتش رو دوست داشتم. یه جور محبت عمیق و آرامشبخش و دلخوشکن و وحشی در عین حال.
تموم شد و من نمیدونم شاید این جدایی قراره یه گره از گرههای زندگیم باز کنه شایدم فقط یه شکسته یا عبرت. خشمگین و افسرده حالم. امروز مطلقا هیچ کاری نکردم.
میم خودزنی کرد و رو دستش با تیغ صلیب کشید. چقدر همه چیز امروز تخمیه. و منی که هیچ پناهی ندارم جز خودم و هیچ امیدی جز درون خودم.
باید در مورد کارکتر بنویسم، فکر کنم و بنویسم. فعلا عصبیم و شکست خورده و مغموم. همون حسی که به ف اولین عشق نوجوانیم داشتم. اونم نقره داغم کرد، آچمزم کرد و رفت و هیچ وقت حتی نتونستم تلافی کنم. میدونم خودمم به آدمهایی مثل عین بد کردم. دنیا بده و بستونه. مثلا همین کاری که میم داره با من میکنه. نمیفهمم چطور راضی شدم که اون عاشق یه نفر باشه. دودرهبازیش هم اذیتم میکنه.
خدایا چقدر زندگی تخمیه. کارکتر رو دریاب مری جون تنها راه نجاتت از ساختن کارکتر میگذره.
ح برگشته و هوسش هم به سرم. لعنتی عجیب و خوب دوست داشتنیست. بریده بودم ها، همهی محاسباتم را خراب کرد. دلم نمیاد بلاکش کنم و بودنش و این سکوتش، و مال من نبودنش فقط برام عذابه.
خواستم باهاش قرار بذارم قبول نکرد. گور بابای هرچی دلبستگیه. راستش درد دارم اما روزهای اول رفتنش هم درد داشتم و خوب شده بودم. ولی خیلی نامرده میگه دوست دختر دارم. ده لعنتی من که . چقدر پستن آدمها. گور باباش. لیاقت نداره، لیاقتش همون آدمه. حسودی میکنم آره. درد دارم آره. دوسش داشتم اما نه بیشتر از استاد پس اینم میگذره. طاقت بیار و بزرگ شو. همه چیز قرار نیست اونجوری باشه که دلت میخواد. اون چی داره؟ محبت؟ تو باید بینیاز بشی و این اون قدمی هست که باید برداری. باید ببُری، مگه نمیخواستی برات اینجور خواستنیها بیاثر باشه؟ مگه نمیخواستی تحت تاثیر احساسات نباشی؟ چیه دوست داشتن؟ جز معامله؟ بذار بره و خوش باشه.
. بدرک. بدرک. بدرک بدرک
اینجا اونجاست که باید بینیازی رو تجربه کنی. اینجا اونجاست که باید نخواستن، نداشتن، نرسیدن و ادامهی زندگی رو تجربه کنی.
درد مثل پژواک هی میخوره به جدارهها و پوستم و هی تو درونم میپیچه. اما مری جون غنایی لازمه برای بزرگ شدن.
بلاکش کردم و تمام. دیگه برگشتی نیست و دیگه هیچ وقت نمیبینمش و این آدم برام برای همیشه تموم شد. نمیشه هم خر رو خواست هم خرما رو. هم بخوای بینیاز شی و هم علیل محبت یه آدم و آویزونش باشی
خلاص شدم خلاص و رها.
و راهش اینه که بدونی زندگی با یا بی این هورمون در گذره و تو باید خودت رو بسازی و هیچ چیزی نمیتونه زندگیت رو بهبود ببخشه مگر ساختن کارکتر دلخواهت و زندگی یعنی همین. (درموردش تو پست بعدی مینویسم)
بعد از دلتنگی مبسوط برای ح و صحبتی کوتاه به یقین رسیدم که برایش هیچ نیستم و این خط پایان ماجراست. هرکجا دست بکشم بهتر از این انتظار پوچ برای کسی هست که برای دیگریست و دل در گروم ندارد و و و . حتی توییتر هم فالوام نکرده. بسم است اینهمه بی توجهی و بیمعری و دل بستن و انتظار. از دیشب که اون پست رو نوشتم تا الان مبسوط همخوابگی داشتم با میم. خوب و دلچسب و رضایت بخش. باید بپذیرم زندگیام و سن و سال و محدودیتهایم را و از این بازیها دست بکشم.
باید تلاش کنم آدم بهتری شوم. لاغرتر، درسخوانتر، پر مطالعه و متفکرتر. بسم است زندگی در خیال. تمنای توجه و خواستن و غیره. هیچکس، مطلقا هیچکسی را ندارم. دلم به مادرجون خوش است و کاش بماند برایم. زندگی میکنم چون فقط میترسم از مرگ، از وداع با خود، از رفتن به آن سیاهی مطلق.
صرفا باید زندگیم را صرف تحقیق و تفکر و بهتر شدن اوضاع کنم. درس و کار وکتاب و زندگی مشترک. همین.
هیچ وقت دیر نیست برای شروع حتی در انتهای ۳۵ سالگی باشی.
چه سن تخمیای بود این ۳۵ سالگی جدا. دلم میخواد فقط تموم بشه.
مدتهاست هیچ جایی نمینویسم اما الانه که از درد خفه شم باید حرف بزنم با یکی بگم که دلم تنگه، که تنهام که تو تاریکی دارم گوله گوله اشک میریزم که میخوام از یاد ببرم همه هیچه و بس اما واقعیت اینه که همه هیچه و بس. میخوام همین حالا بمیرم. یعنی یه آرزوم هم نمیبایست تو این دنیا فیالفور مستجاب شه؟
آخ آخ آخ درد دارم دل تنگم و میدونم همه هیچ و این یعنی "بن بست"یعنی ته خط یعنی هیچی این زندگی نداره بهم بده.
دیشب رفتم لانچر ۵. خوب بود بد نبود. تو برگشت رو پلهی مترو بلند گفتم من برای چی هنوز زندهام.؟ هیشکی نبود. هیشکی نشنید. هیچ دستی درمان این زخم نیست.
قلبم ناسور شده. نمی دونم واقعا نمی دونم چرا هنوز زندهام.
الان سبکترم، هرچند غم و دلتنگی هنوز به جونمه اما کلی هق هق کردم و الان سبکترم.
هنوز از این درد رهایی نیافتهام که آخر چرا کسی نیست که مرا بخواهد؟ چرا اینقدر بیکس و تنها و بیعشقم؟ چرا هیچ چیز در این دنیا کافی نیست. بعد از تنهایی هفتهی قبل که ح نیومد و به تنهایی گذشت دارم هنوز دارم درد میکشم. دیروز برای همیشه از ح دست شستم، بلاکش کردم. دیگه توان انتظار بیمورد رو نداشتم. دلم چیزی میخواد که این دنیا بهم نمیده و افتادم به جون بدنم و مثل چی هی میخورم و چاق و چاقتر میشم. حالم از خودم بهم میخوره، از زندگیم، از این کثافت، از این ی و یلخی بودنم. خستهام خسته . کاش بارون بباره دارم خفه میشم. چی قراره زندگی به من بده که ارزش ادامه و رسیدن بهش رو داشته باشه؟ چقدر کار دارم و چقدر گوشت افتادم یه گوشه. کاش این عالم یه چیزی داشت بیارزه به اینهمه رنج. چرا دارم ادامه میدم؟ حتی اونقدر غرق درس و کار نمیشم که این کثافت رو از یاد ببرم و اصلا درد ماجرا همینه. هربار تصمیم میگیرم شروع کنم و هیچی به هیچی. خستهام. باید دست بذارم روی زانوم و بلند شم کاری ندارم بکنم جز این.
تو وضعیتی بسر میبرم که هیشکی دوسم نداره. البته احتمالا غیر از میم.نگران دلشونم، دل تک به تکشون، که الان کی اون توه. و بقول مادرجون پوووف. زیادی باورت شده بود که زمانی تو اون توها بودی. نه بابا جون تو از ابتدا برای هیشکی هیچی نبودی.
همبستری با ح در زمان باعث شد زمان م یک هفته جلوتر بیفته و خب انتظارش رو نداشتم. نه پیاماسی که زود اومد و نه دردها و نه خودش. اما اومد و هورمونها تعدیل شدند و تصمیمم رو گرفتم و از همهجا بلاکش کردم. واقعا دیگه خسته شدم از بیادبیش. آدم دلنشینی بود اما نرمال نبود ولی بیادبیش حقیقتا غیر قابل تحمل شده بود بخصوص که میدیدم با بعضیها چجور راه میاد. نمیخوام بهش فکر کنم یا تحلیلش کنم. جدا بسه حماقت. تو کتاب فلسفهی تنهایی دو نکتهی خوب خوندم اول دومی رو میگم که مرتبط همین حرف قبلی بود. میگفت احساسات اگرچه صددرصد منشا درونی ندارند امما باید بلد شیم نحوهی مواجههمون با جهان رو مدیریت کنیم و احساساتمون در ید قدرت خودمون باشه. میدونم پیر شدم اما هیچ وقت دیر نیست.
و اما دیروز که به دیدار استاد رفتم. خب نه می تونم بگم خوب بود و نه میتونم بگم بد بود. بهم گفت قماربازی، گفت رو قلهای و در اکنونی و . بعد که از احساسات واقعیم گفتم شاکی شد. گفتم مولانا رو کنار گذاشتم، شعر رو کنار گذاشتم، به خدا باور ندارم و . ترش کرد. من بازهم اهل متابعت نبودم بازهم تو وادی خودم بود و جایی که اون ازش تعریف میکرد رو دوست نداشتم.
من نمیتونم اشتباه تبعیتم از کسی رو ببخشم اما اگه اشتباه بدتری رو با فکر خودم مرتکب بشم راحتتر میبخشم. پس نباید هیچگاه اهل متابعت بشم. این یه اصله.
خوب که نگاه کنی عشق نخستین و بکرت به استاد اینجور فرو نشست چطور باقی چیزها فروکش نکنه.
و اما نکتهی بعد از کتاب فلسفهی تنهایی. من در رابطه هم کمالگرام و چیزی رو در رابطه میجویم که هیچ گاه محقق نمیشه و همین رنجم میده و درد میکشم و احساس تنهایی میکنم. ولی با این حس کمالطلبیم چه کنم؟ باید بیشتر فکر کنم. شاید راهش مینیمالیست شدن باشه. فعلا در خوردن شروع کردم به کم خوری و به نوعی قانع شدن. شاید تمرین خوبی برای حوزههای دیگه هم بتونه بحساب بیاد.
میم هم قصد داره بعد این دوتا پروژه همهی بحث ممیزی ر کنار بگذاره. نگرانم از تصمیمش اما امیدوارم خراب نشه و نتیجه خوبی داشته باشه.
با اینکه به شدت دلم عاشقی میخواد اما پوچی کل ماجرا داره بیمیلم میکنه. عشق جز هیجان هورمونها برای برانگیختن میل جنسی نیست. دلم ح رو میخواد اونم بخاطر هیجانش و خب دوسش داشتم. چرا؟ چون دوسم داشت. چرا؟ بخاطر میل جنسیمون بهم. بسه مری تو دیگه اونقدر تجربه از سر گذروندی که خوب بدونی اینها همه هیچ و پوچاند. بدونی تهش هیجان و دلمردگیه. استاد بهم گفت قمار بازی، خوب قماربازی. فکر کردم اگه قمار باز نبودم به زندگی ادامه نمیدادم. اگه الان زندهام صرفا بخاطر اینه که بنمانده هیچم الا هوس قمار دیگر. و لعنت به من. میدونمم خوب نمیشم. منتها باید یادم بمونه غافل نشم که همه هیچ و هیچ .
بیشتر از ۲۴ ساعت شده که اینترنت را قطع کردهاند، مثل آن روزهای تلخ ۸۸ که پیامکها و تلفنها یکماه تمام تعطیل بود. چه شد؟ حبس و حصر و جانهایی که گرفتند و عمرهایی که فرسودند و رهبرانی که ۹ سال است در حصرند و خاطره، خاطرهی تلخ از این حکومت ظالم که تمام توانش را گذاشته تا با مردمانش بجنگد؛ و چه زبونید شما که اینگونه دستتان را به خون ملت آلودید، جیبتان را از مال ملت پرکردید و گستاخانه میتازانید. تنها آرزویم بودن در روز نابودی شما حاکمان رذل است. من فرزندی ندارم چرا که از زندگانی بخشیدن به فردی در این مملکت شرم دارم اما امیدوارم دوران شما بزودی بسر آید و اشک شوق دیدگان معصوم و ستمدیدهی مارا بشوید. کاش زودتر همرتان بسر آید. کاش آن روز باشم و ببینم و بخندم و شادی کنم.
دورهی شما هم تموم میشه. همیشه مردم رو دست کم گرفتید. با خفقان و خشم ترسونیدشون. همیشه خواستید ملت برههایی باشند و شما چوپان این گله اما تا به کی؟ واقعا فکر میکنیم ظلم و خفقان چقدر دووم داره؟ اینترنت رو قطع کنید جلوی صحبتهای رودرروی ملت رو که نمیتونین بگیرین! جلوی کلاسها و دانشگاهها رو که نمیتونین بگیرین! این ملت بمب انرژیه، خودتونم میدونید و ترسیدید، کافیه یه جرقه بزنه تا دودمانتون رو به باد بدیم. بالاخره صدامون رو تو گوش تک به تکتون میکنیم، بالاخره صدای ما رو میشنوین و میبینین که ما برههای گلهی شما نیستیم، ما گرگیم که با خودتون میجنگیم. برهها اون آقازادههای مفتخورتونن که جیبشون رو از زحمت و دسترنج و منابع کشور ما پر میکنین. همهتون رو خفه میکنیم. دودمانتون رو به باد میدیم. ترسوهای بزدل. بدبختهای بیپدر و مادر. دین رو به نیزه کردید و عمروعاصطور دارید جولان میدید. نوبت ما هم میرسه. حق پیروز میشه. ما بالاخره حقمون رو از شما خونخوارهای فاسد میگیریم. لعنت بهتون و دودمانتون.
حاکمیت ترسو همیشه پشت سانسور و خفقان مخفی میشه. الان ۲۴ ساعته نت قطع شده و ما نهایتا تحت شبکهی اینترانت به سایتهای داخلی راه داریم. چرا؟ چون بنزین رو گرون کردن، چون بار معیشتی خانواده رو بالا بردند، چون بنزین سه برابر یعنی باقی چیزها شش برابر. چون کمبود بودجه رو قرار هست از جیب ما مردم بگیرن، چون عرضهی اداره ی یک نونوایی رو هم ندارند، چون آقازادههاشون تو کشورهای خارجی و بالای شهر تهران با ماشینهای آنچنانی ویراژ میدن و ما ملت باید جیبشون رو پر کنیم و کمرمون هربار تا بشه زیر بار فشار اقتصادی. چی میخواین از ملت؟ آهای بیناموسا! چتونه؟ پاتون رو از رو خرخرهی ما بردارین. جرممون چیه تو کشور تحت حاکمیت فساد آلود شما بدنیا اومدیم؟ لعنت بهتون، لعنت به تبارتون، لعنت به پدر مادرتون که کاش شما رو به دنیا نیاورده بودند. بس کنید. گورتون رو گم کنید. ما ملت ازتون متنفریم. لعنت لعنت لعنت
اولین برف امسال بارید. صبح پاشدیم رفتیم لویزان و کلی عکاسی. برف تند و پرهیجان میبارید، مردم تو اتوبانها به گرونی بنزین تحصن کردند و نت قطع شد. حالا فقط اینجا و چند آب باریکهی دیگه راه ارتباطمون به بیرونه، و کدوم بیرون؟ محصوریم تو خونهها و کشورمون. دارم فکر میکنم از ۸۹ که میرحسین و و رهنورد تو حصرن چی میکشن! چقدر حصر سخته، محدودیت نفسگیره، خداییام که نیست بریم در خونش شکایت. به حال خودمون ولشدگانیم، تو برهوت دنیا، بدست یه مشت خونخوار و قدرت طلب. تف تو این نظام و دار و دستهش بالا تا پایین.
میلی به زندگی ندارم، از خودکشی و مرگ میترسم فلذا به خواب پناه میارم. از صبح تا حالا که ساعت ۳ بعدازظهر هست خوابم. فقط پاشدم صبونه و نهار خوردم و باز خواب. حالم بده و میلی برای ادامه ندارم. همهش هم بخاطر رفتارهای اخیر میم هست. سرد و بیحوصله شده. خوابم میاد. باید برم به علم مردگان .
عصر بخیر
حال و روز خوشی ندارم، شروع کردم به خوندن برای دکتری منتها چیزی پس ذهنم آزارم میده. جدایی از میم. چیزی قریبالوقوع که برای بعدش هیچ برنامهای ندارم. نه به لحاظ مالی و نه به لحاظ عاطفی و ذهنی. اینجور فکر میکنم که تا چند وقت دیگه که البته نمیدونم چند وقت و فقط هردومون داریم کشش میدیم زندیگیمون به پایان خودش میرسه. نمیتونم تصور کنم عشق و دوست داشتنی که با میم داشتم رو جایی دیگه بتونم تجریه کنم. به لحاظ مالی هم هیچی ندارم و کاملا وابستهام به اون. تحمل جدایی برام سخته و فکر بهش قلبم رو میاره تو دهنم. چه کثافتیه آخه این زندگی؟ چرا همچنان میل به تجربهش دارم! نمیفهمم با خودم دارم چیکار میکنم؟ از طرفی میم عاشقه و عشقش اون رو به حرکت در میاره و میدونم اون هم به این برانگیختگی هورمونی عادت میکنه.
اما اگه دووم بیاریم یه راه نجات هست. تغییر خودم. به تجربه هر جور بودم و هر تغییری کردم میم هم همونجور شده، پس اخلاقی و مقید شدنم اگر تلاش کنم میتونه عامل پیوند دوبارهی من و میم بشه. کاش فرصت بشه.
گاهی مثل حالا خودم را میبرم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر میکنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفتهی تازه، به بابا که میرفت دهشان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش میکرد که از غر زدنهای روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعهای که میماند و به عالم و آدم گیر میداد و دعوا بهپا میشد. به روزهایی که بچهها دور و بر مامان بودند ولی آنقدر مریض بود و درگیر مدرسه و کار خانه و سر و کله زدن با بابا که فرصت نمیکرد مزهی بچهداری را بچشد.
حالا هرکداممان سر خانه و زندگی خودمانیم و بابا و مامان در آن دور دست همدیگر را تحمل میکنند و مامان مدام غصه میخورد که کاش بچههایم دوروبرم بودند.
عود روشن کردهام و کتاب میخواندم، شیرینی و کافی میخوردم و فکر میکردم بیچاره مامان که هیچ کدام اینها را حس نکرد. جوانی دلچسبی نداشت و بیچاره که پیری دلچسبی هم ندارد. مدام در فراق از فرزندان. دلم برای همهی آدمهایی که زندگی نمیکنند میسوزد، ترحم نه، حسرت، حسرت فرصت از دست رفته. کاش بلد بودیم، یادمیگرفتیم زندگی کنیم. خلوت کنیم، با خودمان خوش باشیم. امروز هنوز جرات نکردم خلوت ۱۵ دقیقهایام را شروع کنم، همش کتاب میخواندم و راستش نمیدانم ۱۵ دقیقه بشینم که چه؟! ولی باید که بشود. باید خلوت و فکر کردن را یاد بگیرم.
امروز از کتاب فلسفهی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح میدهد. میگوید خلوت یعنی با خود بودن. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه میکنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشتهام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آوردهام. من بلد نبودم هیچگاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه بردهام. من در واقع همان آدم جمعیای هستم که بودم. اما در حال حاضر هدفم تجربهی خلوت است. باید بلد بشوم با خودم تنها شوم و شاید این قعطی نت بهانهی خوبی شود و عدو شود سبب خیر.
تمرین میکنم از ۱۵ دقیقه. ۱۵ دقیقهای که هیچ کتابی نخوانم، کسی را نبینم و خلوت را تجربه کنم و خودم باشم و خودم بدور از شبکه و نت و با خودم خلوت کنم و باید به مرور با خودم وارد گفتوگو شوم.
از فردا شروع میکنم.
شاید من بدرستی حال روسو را درک کنم، که چرا با وجود آنکه تنهایی را میستاید تناقضگونه به اجتماع پناه میبرد. تخیلات پارانوییدی روسو در خیالپردازیهای یک ذهن انزواجو به من میگوید که روسو در جدال با تخیلاتش است، تنهایی را دوست دارد و از جمع دوری میکند اما به مجرد پناه بردن به خلوت توهمها و خیالات پارانوییدی روی میآورند و پا روی خرخرهی آدم میگذارند و آنقدر بر جان آدمی فشار میآورند که تنهایی برای فرد غیرقابل تحمل شود. شاید شرایط طبیعیای که روسو از آن عبور و به جامعهی متمدن رو آوردن همینگونه نباشد اما تنهایی پارانوییدی و توهمگونه را هیچگونه نمیتوان تاب آورد هرچقدر هم اجتماع برای آدمی مکانی سست و مبتذل بشمار آید.
من تنهایی را میستایم، به تنهایی پناه میبرم و آن لحظه که تنها میشوم ذهنم شروع میکند به داستانسرایی و توهم و آنجا دیگر نه که تنها نیستم که حتی سیل عظیمی از موجوداتند که همراهمند. موجوداتی وحشی ترسناک و غیرقابل کنترل. پس من چگونه به این میلم به تنهایی دست یابم؟ با حضور خنثیی یک دیگری و این همان سوءاستفادهی من از میم است لابد!
هرچه هست روسو را خوب میفهمم و تناقضگونه زیستنش را درک میکنم.
دیشب خواب سمیه و استاد رو دیدم و چه خوش بود. از دیشب ذهنم معطوف شده به س و راستش امیدوارم خبری از سوی او باشد. دوستش دارم و بچهی دلنشینیست. چرا اینقدر پیله کردی به بچهها؟ راسنش بین همسن و سالهامان آدم دلخواه و دلچسبی نمیبینم. همه مغموم و افسرده و نهایتا یاند و اهل دل نیستند.
امروز میم رفته سرکار و من ماندهام تا در خانه با خودم تنها باشم و خلوت کنم. کمی افسرده حالم. درضمن رژیم دکتر کرمانی را هم شروع کردهام. کاش لاغر بشوم.
فعلا همین. منتظرم نت وصل بشود ببینم آیا س هم منعطف شده؟ نشانهای در او مییابم یا که ذهن من هرز گشته. احساس میکنم آنچه بین ما خواهد گذشت شبیه آ خواهد شد.
خسته و افسرده حالم. برم بخوابم و به خواب پناه ببرم.
تلخم
امروز کتابخونه ملی بودم و اینترنت اونجا وصل شده بود. با س کمی حرف زدم و گویا نگران و دلتنگ بود کمی. تلخم برای این تبعیض، برای این قطره چکانی وصل کردن اینترنت، برای نفهم بودن جا که نمیفهمد مردم درد دارند که اعتراض میکنند. این مردم چیزی برای از دست دادن ندارند. حالا تو بیا ۱۰۰ نفر را بکش و ۱۰۰ها نفر را دستگیر کن. زندان با زندان فرقی دارد؟ ما همه در زندانیم، زندانی بزرگ، زندان جاا.
آه که این وضع سامانی ندارد. این کشور وطن نمیشود. ناچارمان میکند به رفتن، به بریدن، به استیصال، میخواهند خودشان بمانند و گروهی که از ترس خفه شدهاند. این ها، این دینبازها، این کثافتها
یک روز رایمان را یند، یک روز ارزش پول ملیمان را به نفع جیبهای گشادشان تنزل دادند، یک روز منابعمان را سر کشیدند و سفرهی ملت را ضیغتر کردند.
دین را نمیدانند، آزادگی را نمیفهمند، اینها یک مشت خوکند در لباس انسان و بیچاره حتی خوکان.
امروز عشقی تازه در سر پروریدم. من عاشقِ پرنسِ ابلهِ داستایوفسکی شدهام. خدایا! وقتی به دیالوگهای پرنس میرسم شوقی وجودم را فرا میگیرد. میخواهم کنارش باشم و فقط تماشایش کنم. خدایا من چرا اینقدر احمقم! عاشق یک شخصیت داستانی! امروز به همهشان فکر کردم و همه را کنار گذاشتم منتها همین الان به سرم زد به مح پیام بدهم. خیلی خلم میدونم ولی میدم. دادم باقی مهم نیست.
پرنس آه خدایا چرا من نبتید بجای آگالیا باشم؟ کاش پرنس را با همین ویژگی و دیالوگ داشتم.
من کمال طلبم و تمام معشوق های حقیقیام یا در داستانها هستند و یا مردهها. زندهها همیشه چیزی دلسرد کننده دارند.
بگذریم. فقط خواستم بنویسم که عاشق پرنسِ ابله شدهام.
آه راستی امروز کمی فکر کردم. استغنا از دیگران شرطش تنها در رضایت از خود است و رضایتی دائمی. باید کار برنامهنویسی را جدی بگیرم و به فکر کسب درآمد باشم. همینطور کنکور دکتری و آیپیام را. گمانم راهم از اینها بگذرد.
نکتهی آخر اینکه میدونم دیگه نمیتونم عاشق بشم. همسن و سالهام خمودند و برای کوچکترها هم چیزی ندارم. پس باید جهان را دور بریزم. شاید شخصیتهای داستانی بهترین گزینه برای عاشقی باشند پرنس.
یه جور کودکانهای عاصی و بی پناهم.احساس خفگی میکنم برای زندگی تحت ولایت یه نفر که داره واسه همهی جامعه تعیین تکلیف میکنه.
بعد من آدمی بودم که از تصور قدرت مطلقه برای یه خدای فرضی بیزار بودم.
میدونم، میدونم خیلی مسخرهست اما بی پناهم و مستاصل.
عقلم جواب نمیدهد برای ایران چه میشه کرد؟ سالیان دراز شاهنشاهی حالا ولایت مطلقه . دارن با ما چیکار میکنند؟ جونمون، عمرمون همهی داراییمون داره پای تمامیت خواهی این ولایت مطلقه و دارودستهش به باد میاره.
آزادی میخوام، زندگی مستقل میخوام، میخوام ایرانم، کشورم تحت پرچم هیچ جباری نباشه .
۳۵ سال از عمر مفید زندگیم تو این اوضاع گذشت. چه میشود کرد؟
این روزها حالم خوش نیست. دلیلش پیاماس یا هرچی که هست شرحش اینه. تنهایی کشنده، بی رغبتی به همه چیز و همه کس. انزوای خاموش. بی کسی.
همین؟
آره همین.
چرا فکر میکردم بیشتره؟
آها درد اصلی اینه که غمم هم غم نیست. دلچسب نیست، مشغولم نمیکنه، کلا یه تیکه گوشتم افتادهم یه گوشه.
دلم برا ح تنگ شده اما دیگه مطمئنم من برای اون در حد فیلم بودم یعنی تحریک کننده میل جنسی، همین و بس. نمیتونم دیگه بهش فکر کنم. از میان به مح هم خجالت میکشم، خیلی بچهست. بیکسم
درد دارد توی تنم میپیچد. نیاز دارم که دردمند باشم. من با این احساس زنده ام و یا به این احساس نیازمندم. روزها و شبها از پی هم میآیند. روزگار دارد از طریق میم همهی وجودم را توی صورتم میپاشد.
از خودم خستهام، تاب خودم را ندارم و تحمل به دوش کشیدن کثافت درونم بسم بود دیگر چه نیاز بود اینجوری توی صورتم بخورد.
دارم میفهمم که زندگی از من بازیگر میخواهد، صادق باشم کثافتم و کثافت باشم به من باز میگردد این من. دارم بالغ میشوم، دارم فکر میکنم زندگی جاییی برای صداقت نمیگذارد و مگر این عدم صداقت خود کثافتِ من میست؟ پس باز هم انتظار چیزی دیگر نباید داشت، ایندفعه اداهاست که توی صورتم میخورد.
ولی آخر چه کنم؟ من به خیر و فضیلت باور ندارم، باید ایمان بیاورم؟ نه نه نه من نه آنم که افسار بدست ایمان بسپارم. راهی شاید بسازم. راهی که صداقت و اخلاق را توامان داشته باشد و من آن کثافت نمانم.
فعلا به درد نیاز دارم.
بالاخره کم آوردم و ح رو آنبلاک کردم در حالیکه هنوز بهش میل دارم و این بزرگترین اشتباهم هست پس همین حالا میرم و بلاکش میکنم. آخیش بلاکش کردم. چیه این پیاماس تعادل رفتاری رو بهم میریزد. خب خو کن به این بیکسی چته آخه؟ کی چی میتونه بهت بده؟ هیشکی، هیچی. پس خفه شو .
هیچکس مطلقا هیچکسی ندارم. میم در سوگ عشق بر باد رفته اش است. ح لاس میزند با هرکس. مح. بدرم نمیخورد از بس این بچه توداره روم نمیشه برم باهاش حرف بزنم، غر بزنم. کسی رو ندارم، کسی دوسم نداره، بیپناهترینم. چه بیکس شدم من! نه به اون که نمیتونستم اون حجم رو مدیریت کنم نه این وضع بیکسی.
پوووف
آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چهجوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟
من الان لذت یک غمی رو میخوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق میخواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن میخواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمیبینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم میخواد کسی به عشق و دوست داشتن من احتیاج داشته باشه. من دلم . گریه زیر دوش میخواد. آقاجون میخواد. دلم یه آدم مهربونم میخواد .
اسماعیل هوا سرده در رو باز گذاشتی و رفتی؟
و بالاخره ح رو آنبلاک کردم. پیاماس تموم شد و من شدم اما حال روحیم خوب نشد. نمیدونم دوای من س ک س هست یا محبت؟ یا هر دو؟ و جهان بخیل تر از این حرفهاست مری گوری جان.
دلم؟ کمی غم داره که نشونهی خوبیه. نوشتهی امید، خواستن، زنده بودن. و دلم به حال میم میسوزه.
بگذریم، دیشب خواب آقاجون رو دیدم. از جای از حافظه و خیال ترکیبی درست شده بود، حالا دلتنگ آقاجونم. و این عجیبه، دلتنگ آقاجون؟ خیالات وزن داشته مری؟ اون که هیچ محبتی نداشت! اه همش تقصیر مح هست از بس از آقاجونش گفت منم دلتنگش شدم.
راستش الان اونچه آزارم میده محدودیت جهانه. کاش .
نه تو بزرگ نمیشی بچه. آخه کاش؟ چیو کاش؟
راست میگی. هیچی .
اصلا هیچی به هیچی
بذار تو بچگیِ خودم بمیرم اسماعیل.
هیچی نیست که دوای درد بی درمون رخوت و ملال بشه. میم حق داره و صادقانه هم گفته من نیاز دارم یکی باشه جذبم بش، یکی باشه که باهاش در ارتباط باشم. واقعیت تلخ یا هرچی راه خودش رو میاره. میم ازم خسته نیست اما عادی شدم و کافی نیستم. رخوت زندگی رو نمیتونه با من بشوره، و من هم. خب چه باید کرد؟ به نظرم باید بپذیریم و تسلیم بشی. باید بپذیریم و کنار بیای با ماجرا. اون دیگه یک ماهیه. هرچی سفتتر بگیری سریعتر لیز میخوره و میره. و از طرفی هم اون آدمه و یکبار زنده هست پس باید زندگی کنه. این وما به معنای هرزگی نیست، رفاقت فقط. باید بپذیرم و کنار بیام. بدون سرزنش و عقده گشایی.
بله.
و اما خودم. خسته و مهجور و تنهام. کسی نیست و علی القاعده هیچی هم دوای دلم نیست. من دلم شاید گرم بشه اما باورش ندارم. میدونم هیچی و هیچی راهگشا نیست. پس بیخیال، سرت رو بکن تو لاک خودت و بیخیال درام شو.
من و میم دوتامون تهِ خطیم. دوتامون داریم جون میکنیم برای زنده بودن. برام عجیبه چرا اینجوریه! برام عجیبه آیا دیگران هم زندگیشان مدل ماست؟ خسته ایم. از نفس افتادیم. خودمون رو روز زمین میکشیم. هیچ مطلقا هیچ چشماندازی پیش رومون نیست. هیچ بهانهای نداریم. چجوری زندهایم؟ برام عجیبه! زندگی به مثابه رنج شده برامون و همچنان ادامه میدهیم. واقعیت اینه که از مرگ میترسیم. زندگی رو با تموم پوچی و سختییش دوست داریم. هیهات.
امروز که کله سحر پاشدم و کلی برنامه ریختم ح پیام داد و رسد به اعصابم. این آدم واسه من تموم شدست، دیگه باهاش نخواهم بود ولی چرا همچنان دارم بهش جواب میدم و پیام میدم و اعصاب خودم رو خورد میکنم؟
تو روحش، میدونه چجوری باریک بده، میدونه چیجور من رو تو مشتش نگهداری. ولی بسه. دیگه بسه. من که میدونم چرا وا میدم باز؟ هیچی بزرگ هیچی در انتظارت نیست. هیشکی هیچجا برات نرسیده.
دو ماه مانده به کنکور دکتری و من همچنان بیخیالی طی میکنم و درعین حال توقع دارم آیپیام قبول شوم. راستش حال و حوصله ندارم احساس میکنم با اینقدر خواندن کاری از پیش نمیبرم پس چرا وقت بگذارم. اما واقعیت این است که حاوی بهتر از هیچی.
در مورد روابط کمی دارم به رابطه روی میآورم. کمی از عزلت دربیایند.
راستش قصد دارم از ایران برویم. باید ابتدا زبانم را تقویت کنم که بدرد کنکور دکتری هم میخورد و بعد بدنبال رفتن باشم.
چاقی کلافه ام کرده باید فکری کنم، ورزش باید در راس امور قرار گیرد.
و در نهایت دیسیپلین، نیاز دارم دیسیپلینی اتخاذ کنم. از این تصویر مشوش از خودم خسته ام. نیاز به غرور و دیسیپلین دارم.
باید بعد کنکور روی برنامه نویسی کار کنم.
چقدر برنامه دارم. پوووف.
حال دلم همونجوره که میخواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمیتونه چیزی که میخوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی میخوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح میدهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر عاقلی هست که درد بطلبد؟ این از روان بیمار بر میآید و بس. روانم بیمار است میدانم اما علاجش به دست عقل دارم.
ح آزارم میده و راستش من بیمار این آزارم. چرا؟ چون دلم هیجان میخواهد، دلم وادادگی میخواهد. لعنتی این را خوب فهمیده، خوب بازی میدهد. اما تا کجا؟ مگر قرار نبود من عاقل باشم؟پس بسم است از قبول علمی و صلاح و نیکنامی. هرچه دل افشار کشد دیگر نمیروم. آری خواست دل را میشناسم اما من نه آنم. بسم است.
من که میدونم تو در چه حالی اما مگه تو دنبال جنگیدن نبودی؟ اینم جنگ، جنگ با دلی که هی خل میشد و سُر میرفت. حالا پات رو گذاشتی زیر پاش که سر نخوره. سنگینیش افتاده روت و درد داره اما طاقت بیار. میدونم دو روز دیگه پیاماسی و حالت خراب اما باور کن درست میشه و بالاخره تو میتونی این راه کج رفتهای سالها رو اصلاح کنی. باید صبور و مقاوم باشی.
این چند روز با خودم کنار اومدم و دارم آدمهایی که یه جور رابطهی عاطفی س ک سی باهاشون داشتم رو کنار میگذارم. اینجور هم احساس قوی بودن دارم، چون منم که کنار میگذارم نه اینکه کنار گذاشته بشم، و هم احساس سبکی. دور و برم رو دارم خلوت میکنم و شروع کردم به تست زدن تا حداقلی که میتونم رو توی این یک ماه و خوردهای برای خودم باشم و تلاش کنم. میم حالش خوب نبود اما بهتره. من خوبم. مادرجون حالش خوب نیست و این در حال حاضر تمام غ.
بگذریم میدونم ح میره رو اعصابم و چند روز ماجرا دارم تا خوردم کنه اما ایندفعه تلاش میکنم خورد نشم. خسته شدم از روابط متعدد دلم میخواد سرم تو لاک خودم باشه. آدمی که من براش هیچی نیستم، آدمی که روابط متعدد داره بدرد من نمیخوره. کاش دکتری آیدیام قبول شم.
این چند روز با خودم کنار اومدم و دارم آدمهایی که یه جور رابطهی عاطفی س ک سی باهاشون داشتم رو کنار میگذارم. اینجور هم احساس قوی بودن دارم، چون منم که کنار میگذارم نه اینکه کنار گذاشته بشم، و هم احساس سبکی. دور و برم رو دارم خلوت میکنم و شروع کردم به تست زدن تا حداقلی که میتونم رو توی این یک ماه و خوردهای برای خودم باشم و تلاش کنم. میم حالش خوب نبود اما بهتره. من خوبم. مادرجون حالش خوب نیست و این در حال حاضر تمام غ.
بگذریم میدونم ح میره رو اعصابم و چند روز ماجرا دارم تا خوردم کنه اما ایندفعه تلاش میکنم خورد نشم. خسته شدم از روابط متعدد دلم میخواد سرم تو لاک خودم باشه. آدمی که من براش هیچی نیستم، آدمی که روابط متعدد داره بدرد من نمیخوره. کاش دکتری آیپیام قبول شم.
دخترک، شاد و پرانرژی بود، چشمههاش برق میزد و نگاهش پر از مهر بود. اومد جلو، می شناختمش و خودم رو به نشناختن زدم، گفت من دریام دوست فاطمه. بعد اون همیشه تو کتابخونه ملی میدیدمش، عین که برگشته بود تو کتابخونه ما رو دید و خندید و گفت داداشت :) بغلش کردی تو اینستا دیدم . به عین گفتم داداش خودش هم ایران نیست و خیلی دوسش داره. ۱۳ دی سالروز بله برون ما و تو این شلوغی های ایران دریا عروسی کرد. شاد و قشنگ، و نصف عکسهاشم داداشش بود. نوشته بود شوق حضور برادرم. یک هفته نشد،، چهارشنبه داداشش رفت که برگرده کانادا. حالا حتی جسمی هم ندارن قبری هم . و چه وحشتناکه حالم با یاد دریا.
خوب همذاتپنداری میکنم باهاش. سرم درد میکنه. امروز چه روز گندی بود.
از ۲۵ آبان به این ور ما شدهایم ملت نفرین شده. روزها با نگرانی از اتفاق تازه نخست خبرها را چک میکنیم و بعد چشمها را می مالیم که زندهایم؟ درد جزء جداناشدنی ملت ما شده. توی خیابان گلوله بر سر و پا و سینه، توی هواپیما سقوط، توی اتوبوس پرتاب به قعر دره. این چه نفرینیست؟
این بدبختی و نکبت مگر جز زندگی است؟ آری زندگی همین است، همین هیولای زشت که گاهی سرت دست میکشد و من لجوجانه خود را به آن چسسباندهام
باید در یک زمینه لااقل متخصص شوم، اکنون این رسالتم است. باید رویهی آدمهای بزرگ را. در پیش گیرم و بزرگ شوم.
دارم عقاید یک دلقک را میخوانم و خدا میداند چه حالی دارم. هر لحظه دلم میخواهد نویسنده را بغل کنم، احساس میکنم از زبان من نوشته است در حالی که کتاب هیچ ربطی به من ندارد اما جملهها و بیان چیزیست که توی سر من هم هست. یکجور یگانگی با نویسنده دارم و یکجور جانشینی با شخصیت دلقک داستان. دلم میخواهد بخوابم و در خواب کنارش باشم، شخصیت دوستداشتنی و محبوبم را ساخته. یک بیقید، یک سرخود، یک . نمیدانم چه بگویم ولی خیلی شخصیتش شخصیت آرمانیِ من است.
آه کاش داستان بهتری را انتخاب میکردی برایم. من از این قصه لذت نمیبرم من باید در یک دنیای آرمانی میبودم. خدای من چرا من را اینجا گذاشتی؟ دارم با کی حرف میزنم. نویسندهای که داستان ا تمام کرده و کتاب را برای چاپ فرستاده. چه فرقی میکند غارهای من، که حتی بخشی از داستان است. و تو چه بی خلاقیت بودی با این داستان پروری! ای کاش نویسندهی داستان من هم بل بود، چه فرقی میکند تهش چه شد، داستان لااقل جذاب هست. اما برای که؟ برای تو یا دلقک؟ کوتاه بیا نویسنده برایش فرقی نمیکند کاراکتر چه میکشد، دلقک هم هزار بدبختی دید که تو داری زیبا میپنداریم فقط چون قشنگ نوشته شده. آه دلم میخواهد هاینریش با را بغل کنم و ببوسم.
چه کتاب خوبی برای این روزهای بیعشق، باید دوباره به داستانها پناه ببرم. اَه لعنت به این واقعیت که مجال عشق ندارد.
از ح فاصله گرفتم، درواقع از همه فاصله گرفتم، این روزها تنهام و سرم به درس و کتاب. راستش لذت میبرم و این من رویایی ام است که درس میخواند، سراغ شبکههای اجتماعی نمیرود، سرش گرم کسی نیست و و و. اما از طرفی دلم یک عشق میخواهد، نه تپیدن و هیجان، که عشق. میدانم چنین چیزی در عالم واقع موجود نیست، میدانم ساختهی داستان پردازان است و لعنت به کسی که اول بار این معنا را شکل داد.
حالم خوب است و با ترس مینویسم چون هربار نوشتم تغییر کرد اما شرح حال است دیگر، مینویسم.
راستی دیشب خواب فلسفهی کتابخونه ملی رو دیدم، پیر شده بود و همان نگاه را داشت. کاش برمیگشت. و چه حاصل؟
این روزها مواجههام با پوچی مستقیم نیست اما پسزمینهی زندگیام است و دارم با آن زندگی میکنم و همین پس زمینه مجال عشق نمیدهد.
دارم عقاید یک دلقک را میخوانم و خدا میداند چه حالی دارم. هر لحظه دلم میخواهد نویسنده را بغل کنم، احساس میکنم از زبان من نوشته است در حالی که کتاب هیچ ربطی به من ندارد اما جملهها و بیان، چیزیست که توی سر من هم هست. یکجور یگانگی با نویسنده دارم و یکجور جانشینی با شخصیت دلقک داستان. دلم میخواهد بخوابم و در خواب کنارش باشم، شخصیت دوستداشتنی و محبوبم را ساخته. یک بیقید، یک سرخود، یک عاشق، یک . نمیدانم چه بگویم ولی خیلی شخصیتش شخصیت آرمانیِ من است.
آه کاش داستان بهتری را انتخاب میکردی برایم. من از این قصه لذت نمیبرم من باید در یک دنیای آرمانی میبودم. خدای من چرا من را اینجا گذاشتی؟ دارم با کی حرف میزنم؟ نویسندهای که داستان را تمام کرده و کتاب را برای چاپ فرستاده. چه فرقی میکند غرهای من، که حتی بخشی از داستان است. و تو چه بی خلاقیت بودی با این داستان پروریات! ای کاش نویسندهی داستان من هم بل بود. چه فرقی میکند تهش چه شد، داستان لااقل جذاب هست. اما برای که؟ برای تو یا دلقک؟ کوتاه بیا نویسنده برایش فرقی نمیکند کاراکتر چه دردی میکشد، دلقک هم هزار بدبختی دید که تو داری زیبا میپنداریش فقط چون قشنگ نوشته شده. آه دلم میخواهد هاینریش بل را بغل کنم و ببوسم.
چه کتاب خوبی برای این روزهای بیعشق، باید دوباره به داستانها پناه ببرم. اَه لعنت به این واقعیت که مجال عشق ندارد.
من ترکم کرد، مرا از خود راند و من مشتاق تر شدم برای بدست آوردنش. راستش را بخواهی ه غرورم برخورد، او من را همانگونه که هستم دید. یک میانمایه، ک مبتذل، یک مدعیِ تو خالی. غرورم شکست، دست و پا زدن اما راستش حق با او بود من همهی اینها و بسا بدارم. چه خوب که فهمیدم و کاش به یادم بماند. تا ندانم تلاش ممکن نیست. ولی کاش برگردد.
بله مبتذل و میانمایهام. تلاش میکنم بالاتر بکشم این من را اما نه وعدهی رضایت دیگران، صرفا برای خودت. یاد دار.
شروع کردهام به خواندن کتاب آداب روزانه» این کتاب روزانهای زندگی ۱۶۱ انسان مهم تاریخ را بررسی میکند. راستش توان خواندن ندارم، ضعف میکنم از حس ناخوشایندی که از خودم دارم. من یک دورهی طولانی چنین منظم بودم منتها دوباره ول شدم و این کتاب من را جلوی خودم میگذارد و دچار عذاب وجدانم میکند. منتها باید بخوانم و دوباره آن منِ ایدهآل را شکل دهم.
غمگینم. مت پسام زد و نپذیرفت. باید سرپا شوم، باید آدم بزرگی شوم. زندگی روزانه یک بزرگان را خریده ام و دارم فکر میکنم تنها راه نجات من در زندگی کار و کوشش و درس است. با اسما حرف زدم، قصد دارد از ایران برود و تافلش ۱۰۰ شده. خیلی خوشحال شدم براش و امیدوارم منم یا آیپیام یا آمریکا خلاصه که بروم.
فعلا غمگینم و دادم درسم را میخوانم. مت آدم فهمیده ای بود اما از رابطه با من فقط س ک س میخواست و من از او فلسفه که من را در حد و اندازهی خود نمیدانست. بگذریم. نشد دیگه.حیف اما خب.
تشنهی یک صحبت طولانی ام.
دلم حرف میخواهد، یک همصحبت، یک نگاه و یک لبخند، یک مهر که از چشمان کسی توی دلم سُر بخورد، میخواهم عاشقی کنم و مهر بورزم و بپیچم و حسی غلیظ را تجربه کنم.
اما اگر راستش را بخواهی اسماعیل، اینجا مجال غلظت نیست.
چشمهایش را مقابل آینه تنگ میکند و میپرسد دوباره؟ کمی عقب میکشد و با سردی پاسخ میگوید: دوباره. میپرسد آخر چرا؟ پاسخ میگوید درد دارم خستهام، ملال به جانم نشسته. میپرسد مطمئنی، میگوید معلومه که نه و حتی پشیمونم و به روز شمار افتادهاند که تمام شود. پرسنده میگوید عجب خری هستی تو. میگوید میدانم.
نشنهام، تشنهی عشق. از آخرین باری که عاشقی کردم چند وقت میگذرد؟ از آخرین نگاه عاشقانه به من، آخرین خواسته شدن. تف به این زندگی که دارم همش با شیرینی پرش میکنم. نیاز به یک تصمیم جدی دارم. یک کار جدی، اتفاق جدی، حرکت جدی.
این عطش جز به علم فرو نخواهد نشست، میدانم.
خسته ام. دستم به هیچ کاری نمیرود. توی خودم فرو رفتهاند. دلم میخواهد یکی عاشقم شود و دوستم بدارد. خسته ام از این دنیای تنهایی. و آخر چه کسی کسی را چنان که ارسطو میگوید دوست خواهد داشت؟ نه این جهان، جهان من نیست. این جهان پر از نقص است و من حقیقتا از اینهمه نقص در جهان ددهام. امروز شنبه هست. کاش امروز که کتابخانه میروم کمی بیشتر تلاش کنم. دلم میخواد دکتری بخونم آیپیام کاش.
مت ترکم کرد، مرا از خود راند و من مشتاق تر شدم برای بدست آوردنش. راستش را بخواهی به غرورم برخورد، او من را همانگونه که هستم دید. یک میانمایه، یک مبتذل، یک مدعیِ تو خالی. غرورم شکست، دست و پا زدن اما راستش حق با او بود من همهی اینها و بسا بدترم. چه خوب که فهمیدم و کاش به یادم بماند. تا ندانم تلاش ممکن نیست. ولی کاش برگردد.
بله مبتذل و میانمایهام. تلاش میکنم بالاتر بکشم این من را اما نه به وعدهی رضایت دیگران، صرفا برای خودت. یاد دار.
شروع کرده بودم به رژیم که شیرینیجات از یزد رسید. وقحی ننهادم و با قدرت شروع کردم. روز اول خوب بود، روز دوم کمی معمولی و روز سوم تازه وقتی که سیر شدم عذاب وجدان به سراغم آمد.
وزنم زیاد شده و من دارم تلاش میکنم اراده را در تمام عرصههایم قوی کنم. از کمتر سراغ موبایل آمدن تا خوردن تا اخلاقیتر یا پرهیزکارتر بودن. اما خب واقعیت در مورد پرهیزکاری این است که کسی در من میلی برنمیانگیزاند.
و یک چیز مهم درس و کتاب خواندن است.
کاش لاغر شوم، کاش بااراده جلوی خواب اضافی و خوراک اضافی را بگیرم و با اراده و برنامهریزی قدمهای جدی و محکمی بردارم.
باید دید!
تا به خودم میام میبینم این پیاماس پایم را جایی بند کرده.
امروز در خانهی احزان سرزمین. امروز سرزمین و نگرانیهایش خوراک روح رنجور من شدهاست امروز دردمند حال غریب وطن و مردم این سرزمینم.
مذهب شیعه تلاش دارد اما اسلام را جهانی و دولتها را اسلامی کند و قرون وسطای تاریکی در انتظار سرزمینها خواهد بود. نگرانم برای آیندگان، دردمند برای مردمِ اکنونِ تحت فرمانروایی اینان.
کاش کاری بکنم و نجاتی دهم.
از قیچی شدهها نوشت. کنیاک، با دختری خوابید، عطر موها لای انگشتهاش، .
پشتم تیر کشید، یادم نمیآید چه بود اما من هم قیچی کرده بودم، بخشی از خودم را و او را و جوانی را. پوستها ریخته، کرم ضد چروک جواب نمیدهد. پاها سست شده، دلم میخواهد تا آخرِ کوچه تقوی بدوم، چادر دست و پا گیر شد، بادی که قرار بود لای موهام باشد چادرم را هوا کرد. جمع کن، آرام قدم بردار، سربهزیر، متین، در شأن تو نیست، .
من تب دارم.
اضطراب کروناست یا بهمریختگی هورمونی در زمان یا هر دو نمیدانم؟ اما حالم خوش نیست. مرهمی نمیجویم، که میدانم صبر است که مرهم است و نه جز این. اما مدام با خودم تکرار میکنم: قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟ نگران بابا و مامان و مادرجونم، نگران میم، نگران خودم و عین. تاب و تحملم کم شده. کاش کش نیاید، کاش چندسال بگذرد و همه باشیم.
کاش .
من توان مصیبت دیدن ندارم. من پناهی ندارم، خدایی ندارم، مرهمی ندارم. من تنهایم و میترسم.
اعصابم از این خورده چرا بهت دادم وقتی لذتی نداشت برام مگر لذت سرکشی؟
شاید برای همینش میارزید!
استاد گفت تو بازی دست نبر.
دیگر میلی به ح ندارم. دلش می.خواست به خانهاش بروم که رفتم و او رفت و گرم زندگی شد و من این روزها گوش شیطان کر .
هیچ میلی و عشقی نیست، منم در جزیرهای ساکت و متروک فقط باید جدیتر بشوم.
دارد چیزی بینمان شکل میگیرد. یک بازی جدید. درست روزی که ح بلاکم کرد -شب تولدم- مح آمد و بدنیای تنهاییم پا گذاشت. ۱۸ سال دارد و شیفتهی خواندن و دانستن است. دوبرابر او سن دارم و دارد چیزی از جنس هیچ که هر دومان میدانیم هیچ است و جز وابستگی و هورمون نیست بینمان شکل میگیرد.
همین چند روز پیش فهمیدم ADHD هستم. میدانم بخش زیادی از اتفاقات دوروبرم با مصرف دارم تعدیل میشود. میدانم همه چیز هیچ بر هیچ است منتها مدتی ست عناد مانع از آن شده تا درست ببینم و دارم چنگ میاندازم تا آنچه میخواهم را رد کنم. قصد دارم بیماریم را درمان کنم و با دوپامین دارویی تمرکزم را بر کارهایم بیشتر کنم. قصد دارم کمی دوباره آزاد اندیش باشم. متاسفانه نگاه میم مانع از آزاداندیشی ام میشود.
و چند باید دیگر مثل نظم، کم خوابی، مطالعه،. کنکور دکتری دوباره به تاخیر افتاده و کاش من آیپیام قبول شوم. از امروز کمی درسگفتار گوش میدهم و خلاصه که اوضاع را باید به سمت بهبودی بسازم.
مح هم شاید کمک خوبی باشد تا احساس تنهایی نکنم.
یکسال دیگر هم تمام شد. چندباری عاشق شدم و فارغ شدم. چندباری اشک ریختم. چندی به بیکسی گذشت. دفاع کردم، کرونا آمد و همهی اینها همه در مقابل آدم نشدن من هیچ است و هیچ. چرا باید به مح وابسته شوم حال آنکه او من را به هیچ جایش نیست.
فردا یک روز معمولی نیست فردا همه متمرکزند زندگی بهتری بسازند پس شاید من هم چنین کنم.
دلم خلوت میخواهد. در خودم فرو رفتن میخواهد. خسته ام از این پالت هزار رنگِ قلبم.
هیچ فضایی نیست که دست آویز غمم باشد. غمم چیست؟ عدم تحقق رویاها. هر رویا برای من دردیست. هر حظّی در خواب معادل است با دردی در بیداری. دست نیافتنی های خواستنی و رویایی رنجم میدهند.
خواب دهان گشوده میبلعدم و من از مخرج زمانه خارج میشوم.
حالِ آدم منگ و گیجی را دارم که مستی از حد گذرانده و خوشی را تا انتها لمس کرده و حالا دارد درد میکشد.
درد دارم. درد رویاهای دستنیافتنی.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن پیِ آواز حقیقت بدویم.
این حرف سهراب نشان از سرگردانی دارد. سرگردانی ای بیپایان. که بدویم و بدویم و هیچ
مح عاشق شد، دوستش دارم اما عمر همه چیز کوتاه و من معنی این روآیا روزی درک خواهم کرد که چرا زندگی فرصت مطلق نیست؟
عشق مطلق، دوستداشتی مطلق. داشتن همیشگی .
همه چیز گذرا و پوچ.
هیچ بر هیچ
و باز هم به قول استاد هنوز بر همانم. هیچ.
ترک اعتیاد عشق!
درد در تنم میپیچد، قوس میخورد، از دستهای بیفرجام بالا میآید نگاهش به مغز است. گلو را میفشارد، لبها را به هم فشرده میکند، چشمها را تنگ و گشاد میکند، موها پریشان میشوند، به مغز میرسد. من را زمین میزند. کش و قوس میدهد، پاهایم جان ندارند، هوسی در من ریشه میکند به اندامها گسترش مییابد. من پر از خواهش میشوم.
پس زنده ام. طاقت بیار، کمی نفس عمیق، چشمها گشاده، هوس در طول من کش آمدهاست. خود را به پوستم میزند.
دم کله میکوبد. عقرب عاشق.
برای این پریشانی، برای این انتظار، برای این بیقراری، پناه کجاست؟
باید کمی در درون خود فرو روم، باید خود را بجویم، خود را بسازم.
من اینجایم، در دورترین نقطهی جهان، کنار خود.
حرفی ندارم، یعنی دارم اما میخوام تو دلم بمونه.
شاید سالهای بعد که این رو بخونم هیچ یادم نیاد این روزا چه حالی بودم، تو چه فکری بودم. و البته که مهم هم نیست.همه چیز زود تموم میشه.
نزدیک به یک هفته است که روانپزشک را دیدم و تغییراتی در قرصهایم داده. کمی آرامتر، کمی متمرکزتر و بسیار راضیترم. هنوز نتوانستم درسهایی را شروع کنم. دیشب فیلم دیدم. پرسونا از اینگمار برگمان. خیلی نفهمیدم فقط قشنگ بود. اما نقدهای عجیبی دارم میخونم که شگفت زدهام کرده. نیازی به سکوت بازیگر، همان چیزی که دنبالش هستم، نیاز به درخود فرورفتن، بازشناختن، نیاز به تنهایی اگرچه تاب تنهایی را لحظهای هم ندارم اما ایدهآل ام است.
باید تغییری کنم، باید شکلی تازه از خود بسازم. باید با انرژی تر بشوم. راستش دارم به پیری تن میدهم. مصرف محصولات پوستی، بیحوصلگی برای درس و مطالعه. اما نه، نه نه نه، من مثل مادرم نمیشوم، من تن نمیدهم.
قصد دارم نامهای به خود ۴۰ ساله ام بنویسم، از امروزها بگویم، از دردها و دغدغهها و خواستههای. باید ببینم این من ۵ سال دیگر چه نگاهی به خود دارد. گمانم لازم است خود را بازیابم، دارم تسلیم سن میشوم و تنها مواجههام فرار است. فرار هیچ گاه راه حل نبوده. پس باید کمی جدی تر خودم را بسازم.
پرسونا در یونانی ظاهراً به معنای نقاب است. یادم میآید سالها پیش-۴سا ۵ سال پیش- مقابلم را برداشتم، منتها احساس میکنماین سال ها کمی محافظهکار شدهام، باید محافظه کاری را کنار بزنم،ذنقاب را بکنم و زندگی با درونم را پیش ببرم. باید با ترسهایم مواجه شوم، ترس از تنهایی، ترس از هیچی نشدن، ترس از طرد شدن. ترسها را هم باید بنویسم.
آه چقدر از خودم دورم!
خوب میدونم که اگر بعد از نهار بخوابم، بیدار که بشم افسرده خواهم بود. اگر هم نخوابم کیفیت مطالعهام پایین میاد و باز افسرده میشم. چارهی کار چرت ۱۰ دقیقهای روی میز کار است. اما رختخواب، تن ی که دورش پتوی نرم میپیچند مرا میخواند. هر روز از نهار به بعد بیخاصلی و افسردگی ست. آنوقت غر میزنی که دیگر موضوعی برای جنگیدن نمسابی. این هم موضوع! بجنگ خب! یا همین توییتر و اینستاگرام گردس، بجنگ و سر خودت را گرم نکن. جنگیدن پس چیست؟ اینکه تمام گذشته را انکار کنی جنگیدن نیست بیشتر یک حرکت فیگوراتیو است. اگر راست میگویی در این عرصه بجنگ. عرصهی خواندن و تاش کردن و فاخر شدن.
مح هم تحویلم نمیگیرد. دارم فکر میکنم چه تعداد آدم آمدند و رفتند و من درس نگرفتم؟
دارم فکر میکنم چه چیز من را با اینهمه شکست و خاری مجددا به آدمها جذب میکند؟ نیاز به چه؟ چه ندارم؟ چه میجویم؟
باید یادم بماند باید بیخیال هر ماندنی باشم حالا چه شروع کنی و تمام شود، چه شروع نشود.
خودم را خار و سبک در دست این و آن کردم و باز و باز و باز
یکی یکی آمدند، بهرهی عیش بردند و رفتند. من ماندهام و این تنهایی پایان ناپذیرند.
چرا نمیفهمی همهی چیز دل آدم را میزند. هر خوشی، هر عیشی، هر
بفهم و هیچ از هیچ کس نخواه. تو باید بپذیری که صرفا وسیلهی عیاشی بودی و بس.
چرا سمتت میآیند؟ چون جذابی، چرا میروند؟ چون خسته کنندهای. چون ظاهر و باطنت یکی نیست ، چون آنجور که ادعا میکنی پیِ علم نیستی.
و چه عیاشی ای دلانگیزتر از خواندن و با کتاب و علم لاس زدن؟
به خودت بیا. خودت با خودت و برای خودت باش
قدم اول اینکه روزهی سکوت سوشال مدیا بگیرم البته که اینجا دفتر یادداشت است و سوشال مدیا هم نیست که اگرچه یک روزی اینجا هم باید لاغر شود.
چهام شده بود؟ چهام است؟ اینهمه شلوغی چرا؟ اینهمه آدم و اینهمه درگیر شدن به چه معناست؟ آیا غیر از فرار از خویش است؟ آیا غیر از این است که تو تعامل با خودت را نمیدانی؟ آیا اینجور زندگی آن زندگیایست که میخواستی؟ - سراسر آگاه و با فکر-؟ خستهای جانم، میدانم.
باید خودم خودم را تیمار کنم، خودم را بغل کنم، ببوسم، محبت کنم، با خودم قهوه بخورم، حرصش را کمتر کنم، به زندگی دیجیتال سر و سامان بدهم، به خودم، تن و جانم بیشتر برسم. میدانم این زندگی تنها داشتهی من است پس باید از داراییام زیبا استفاده کنم.
و یادت باشد که قرار است خالق شوی، خلق کنی. یادت باشد تو باید از خودت خالق بسازی و . عظمتش را ستایش کنی.
نیاز دارم برگردم به خلوت و تنهایی. میل به دیده شدن داره تباهم میکنه. افسار از دستم خارج شده و کنترلی بر احوالات و سکناتم ندارم. روحم هرز میگرده و جانم در تلاطمه. خواستن و خواستنِ پیوسته، جانم رو رنجور کرده. باید دست بکشم از این وضع اما چجوری؟
خسته ام از خودم، از انتظار برای آیندهی مبهم، از از از
از این میل که خودم رو به حال خودم نمیذاره. افسارم رو به دست گرفته و میبره به هرکجا که میخواد. باید جفتک بزنم. باید نجات بدم خودم رو. نگران چی هستی؟ برگشت به تنهایی؟ خل مغز جان تو همین الان اتفاقا بیشتر تنهایی فقط دور خودت رو شلوغ کردی این تنهایی انگشت تو چشمت نکنه. تو بدبختتر از اونی که تظاهر میکنی. پس واقعیت رو بپذیر و باهاش دیل کن. باهاش به توافق برس. تو تنهایی و این تنهایی حقیقت زندگیمونه. تن بده و خودت رو از این خفت در بیار.
هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز نمیتونه اوضاع رو عوض کنه فقط قبولش بهت کمک میکنه معمولی نباشی، و مثل بقیه سرگرم مزخرفات نشی.
به گمانم در این ساعت از روز یعنی ۶.۵ صبح ۹خرداد ۹۹ فهمیدهام آرزویم چیست!
من میخواهم خلق کنم.
برای خلق باید زیاد بخوانم و زیاد بدانم تا بتوانم آنچه از گذر تاریخ و علم و تجربه آموختهام را به منحصه ظهور درآورم.
آری من میخواهم خالق باشم، و انسان اگر نخواهد خدا شود، زندگی به چه ارزد؟!
در نمایش تراموایی به نام هوس» بلانش به دیدار خواهر و شوهر خواهرش میرود. بلانش یکبار در ۱۶ سالگی عاشق پسری میشود. پسری که درگیر انحرافهای جنسی و اخلاقیست و پس از آنکه بلانش از این ماجرا با خبر میشود پسر خود را میکشد. پس از آن بلانش آوارهی عشق میشود و تلاش میکند از هوس پلی به عشق بزند منتها ناکام میماند. بلانش هوس را به نحو افراط گونهای تجربه میکند اما نمیتواند راهی به عشق بیابد، مستاصل میشود و در پیِ گمشدهاش عنان از کف میدهد. بلانش همهی دارایی و اموال خود و خواهرش، آبرو و کارش را در پای هوس از دست میدهد و نتیجه هیچ. آنگاه تصمیم میگیرد اینبار جور دیگری زندگی را در پیش گیرد. زندگیای اصیل و انسانگونه -در مقابل زندگی مبتنی بر هوس و حیوانگونه-، چنان که همیشه در خیال میپرورد. منتها سابقهی خراب و اثرات روحی گذشته بر او اثر میگذارد و راه را برای تغییر طاقتفرسا میکند. بلانش از گذشته فرار میکند اما گذشته دست از سر او برنمیدارد. او اگرچه بازگشته و تصمیم برای تغییر دارد اما زندگی فرصت این تغییر را به او نمیدهد چرا که گذشته آیینهای بدست گرفته و حقیقت بلانش را بر چهرهاش میزند. بلانش تلاش میکند گذشته را آنگونه که خود میخواسته تعریف و خیالپردازی کند منتها هیچ چیز برای تغییر یک شبهی او مهیا نیست. گذشته چسبیده به او و همراهیش میکند. درنهایت بلانش میان خیال و واقعیت بیمار میشود.
چه میخواهم بگویم؟ اینکه من آن بلانشم، با شباهتی تکرار ناپذیر. در جستجوی عشق و محبت به هوس پناه بردم، از هوس راهی به عشق نیافتم و اکنون اینجایم! زنی در نگاه جامعه فاسد و هوسباز که میخواهد تغییر کند اما گذشته دست از سرش برنمیدارد. چسبیده و رهایش نمیکند.
اینجایم؛ سوار بر تراموای هوس، که چنان با سرعت و بیتوقف میرود که نمیتوان از آن فرود آمد، ناگزیر باید پرید منتها با قبول مرگ.
درباره این سایت